سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادم نمی‏ره اون روزی رو که توی مراسم افتتاحیه هنرگاه (!) آقای رشاد صحبت کرد. یادمه آقای نواب هم توی جلسه نشسته بود. آقای رشاد از همون پشت تریبون به آقای نواب خطاب کرد:

«یادته آقای نواب؟ یادته اون زمانی که توی فیضیه حجره داشتیم با بچه‏ها وعده می‏کردیم و یواشکی که کسی نفهمه توی حجره جمع می‏شدیم؟ یادته پرده رو می‏کشیدیم و یواشکی دور هم می‏نشستیم و شعر حافظ می‏خوندیم؟ یادته چه قدر می‏ترسیدیم که یه وقت کسی بویی ببره؟ حالا کار به جایی رسیده که حوزه علمیه انجمن ادبی و گروه شعر داره. فکر می‏کردی یه روزی  این طوری بشه؟»

برام جالب بود. خیلی جالب بود. اون روزا که جلد خانه‏پریان تورج زاهدی و رمان‏های دیگه رو روزنامه‏پیچ می‏کردم و شب تا صبح می‏خوندمشون، دلم به همین چیزا خوش بود. حالا سی سال نگذشته، بعد از یکی دو سال اون‏قدر این قضیه جا افتاده که بین هر گروهی می‏شینم راحت می‏گم دارم کلاس داستان‏نویسی می‏رم. می‏گم یکی از شیرین‏ترین کارهای تفریحیم رمان خوندنه. نمی‏دونم. شاید هم برای من عادی شده. شاید هنوز خیلی‏ها وقتی این رو می‏شنون بگن: «به حق چیزای نشنیده! طلبه هم طلبه‏های قدیم!»


نوشته شده در  یکشنبه 85/11/29ساعت  4:8 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]