سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعضی‏ها موقع بی‏کاری جدول حل می‏کنند. بعضی هم تلوزیون نگاه می‏کنند. بعضی هم مین خنثی می‏کنند، توی کامپیوترشون؛ و رکورد ده ثانیه‏شون رو به هشت ثانیه می‏رسونند. بعضی هم، مثلا اون‏هایی که برنامه‏نویسی و این‏ها کار می‏کنند، کد‏ها و تگ‏های مختلف رو با هم ترکیب می‏کنند و بعد از کلی وقت، از این که یک برنامه‏ی ساده ساختن که می‏تونه یه عملیات ساده رو انجام بده کیف می‏کنند.

ولی من سرگرمی‏های جالب‏تری دارم. به روحیات دور و بری‏هام فکر می‏کنم. برام خیلی جالبه. حتا جالب‏تر از پیدا کردن رمز یک جدول گنده. می‏شینم به این فکر می‏کنم که مثلا اگه الان زنگ بزنم به فلانی و بدون مقدمه به‏اش بگم: «...»، چه واکنشی نشون‏ می‏ده و بعد از این که کار رو انجام دادم، بررسی می‏کنم که چه‏قدر به پیش‏بینی خودم نزدیک بودم. و منتظر می‏شم ببینم تماس بعدی‏ش چند ساعت یا چند دقیقه بعده. معمولا از یک روز بیشتر طول نمی‏کشه! آخی ی ی ی! چه رمانتیک!
یا این که مثلا می‏شینم و کلی فکر می‏کنم که چه‏طوری امروز صبح وقتی سوار تاکسی شدم، ارتباط عاطفی‏م رو با راننده‏ به حداکثر برسونم. و گاهی وقت‏ها هم موفق می‏شم و مثلا آخر کار که می‏خوام پیاده شم، رانندهه یا کرایه نمی‏گیره یا این که حداقل اسم و آدرسم رو می‏پرسه. آی ی ی ی حال می‏ده!

یا این که مثلا توی‏ خیابون می‏رم سراغ یکی از این عقب‏مونده‏های ذهنی و سعی می‏کنم مثل آدم حسابی‏ها باهاش برخورد کنم و حساب‏کتاب می‏کنم که چه احساسی پیدا می‏کنه.
کارهای دیگه هم می‏شه انجام داد؛ مثلا سعی کنی آدم‏هایی که از لحاظ روحی خیلی قوی هستند رو تحت سلطه خودت در بیاری. چه می‏دونم مثلا به این صورت که از مقام و منصب و توانایی‏‏هاشون خودت رو بی‏اطلاع نشون بدی و با ظاهری که انگار هیچ پیش‏فرض ذهنی نسبت به‏شون نداره باهاشون برخورد کنی. خیلی حال می‏ده؛ طرف، هی سعی می‏کنه که به‏ات بفهمونه که چه آدم قوی و قدرتمندیه ولی نمی‏تونه؛ چون تو نمی‏فهمی. یعنی نمی‏خوای بفهمی.  

آخ این رو یادم رفت. می‏شه رفت توی پارک نشست و ... البته قم که پارک نداره، می‏شه رفت توی یکی از پارک‏های اصفهان و نشست بغل‏دست یکی از این پیرمرد‏ها، و به جای شور و هیجان‏های جوونی، آروم صحبت کرد و ادای پیرمرد‏های دنیادیده رو در آورد و پیرمرده به جای افسوس خوردن و یاد جوونی، کیف کنه که یه نفر داره درد دلش رو می‏فهمه....

از این سرگرمی‏ها خیلی دارم. سرم خیلی گرمه. اصلا سرم داغه... دارم می‏سوزم. تب دارم. خداااا....


نوشته شده در  یکشنبه 85/12/13ساعت  10:29 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]