سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سمند زردرنگ جلوی پلاک 41 می‏ایستد. قبل از این که بوق بزند درب باز می‏شود. باران شدید شده است. از خانه بیرون می‏آید. نور شدید تاکسی چشمش را آزار می‏دهد. دستش را جلوی چشمش می‏گیرد. راننده متوجه می‏شود و نور بالا را خاموش می‏کند. سوار می‏شود، در را می‏بندد و خود را روی صندلی عقب رها می‏کند.

- کجا تشریف می‏برید؟

- فرقی‏ نمی‏کنه. یه دوری توی خیابون‏ها بزن. یک دو ساعت دیگه همین‏جا پیاده می‏شم.

راننده از آینه نگاهی به مسافر می‏اندازد. سرش را به صندلی تکیه داده و چشم‏هایش بسته است. دور می‏زند و وارد خیابان می‏شود. شهر خلوت است. مردم هنوز از سیزده‏به‏در برنگشته‏اند. برف‏پاک‏کن‏های ماشین، بدون صدا قطره‏های باران را از از شیشه جلو به چپ و راست می‏کشند. راننده باز از آینه، عقب را نگاه می‏کند. مسافر، از شیشه خیس بغل، به نقطه‏ای نامعلوم خیره شده است. دنده را عوض می‏کند و بدون این که دستش را از روی دنده بردارد با یک انگشت ضبط را روشن می‏کند و دستش همان طور روی دنده باقی می‏ماند.

«شاخه‏ای تکیده... گل ارکییییده...»

مسافر شقیقه‏ی راستش را به شیشه می‏چسباند. برف‏پاک‏کن‏‏ها بی‏وقفه به چپ و راست حرکت می‏کنند.


نوشته شده در  دوشنبه 86/1/13ساعت  7:44 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]