• وبلاگ : كلرجي من
  • يادداشت : عرق‏ريزان روح
  • نظرات : 1 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام
    و شايد خداحافظ!
    راستش هنوز نميتونم باور كنم! ... حسن يادته تو عرفان ، يه گروه بوديم ... يادته ؟ من ، مهدي، آرين ، سجاد ، حميد ، حسين و تو! ... مشهد رو يادته همون كه با قطار رفتيم ... ذبيحي از دست كوپه ما داشت خودشو ميكشت همه اروم بودن الا ما كه بچه مثبتا بوديم ، مثلا!!! ... كلاس مرتضي پور رو چي ... يا تو ميرفتي بيرون يا مهدي ... با هم مسابقه گذاشته بوديد ... هنوز استاد نيومده تو شما ها كه به هم نگاه ميكرديد از خنده روده بر ميشديد! ... يادته بعد از 2 سال پيدات كردم! ... پيمان گفته بود رودهن واحد برداشتي ... اونوقت تو لب مرز بودي ... زنگ ميزدي و سر كارم ميزاشتي! ... انگار همين دو هفته پيش بود كه قرار گذاشتيم بريم ... گروه مشورتي نهاد ... ستاد انتخاباتي ... دانشگاه امير كبير ... جلسه نقد انتخابات ... حسن هنوز نمي تونم ... وقتي رضا مهدوي گفت اين چند وقت نت نبودي و ازت خبر دارم؟ حتي وقتي گفت ديگه تو اين دنياي خاكي نيستي، اول تو دلم خنديدم و با خودم گفتم:" حسن دوباره شوخي‌هاش گل كرده..."
    موبايلت خاموش بود! ... نمي شد زنگ زد ... ولي وقتي پيغام اومد كه شب اول قبر برات ...سريع زنگ زدم ... يه نفر گوشي رو برداشت ... با آقاي نظري کار داشتم ... صدا بعد کلي مکث انگار به خودش مسلط شده آروم ميگه کدوم ...... نظري؟ ؛ سريع جواب ميدم حسن آقا! ... اون ور خط فقط صداي گريه مياد ... سرم گيج ميره ... نمي تونم رو پام وايسم ... قاطي کردم ... نميدونم بايد گريه كنم يا نه! ... اون روز تو ختم بچه ها همه جمع شده بودن دمه مسجد نميرفتن تو! ... باور نميكردن كه رفتي! ...ميثم هم بود نميدونستم فاميلتونه ... اون هم هيچي نميگفت ... عكسات رو تو عروسي خودش نشونم داد ...ميگه تازه ميخواستيم شيرني عروسي ترو بخوريم! اون هم باور نداره ... نمي تونم با هاش كنار بيام ... به اين زودي حسن پر؟ ... نمي تونم ... نوشتن ، به خدا خيلي سخته ... مرگ حقه ميدونم ولي تو ...