• وبلاگ : كلرجي من
  • يادداشت : و من مردم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يه روز توي خونه خاله نشسته بوديم.

    مامان و بابا و خاله و بقيه بزرگترا ميخاستن برن خونه يكي از آشناها...
    قرار شد بقيه بمونن خونه. قرار شد ناهارمون رو هم همين‏جا بخوريم. قرار شد اونا هم ناهارشون رو همون جا بخورن.

    من بين حرفا گفتم: آره شما بزرگترا بريد، ما بچه‏ها هم اين‏جا مي‏مونيم.
    مريم گفت: وا! يعني تو هم خودت رو بچه حساب مي‏كني؟ گفتم: آره.

    از عجايب روزگار اينه كه من و مريم هر دومون جدي حرف مي‏زديم.

    همين

    پاسخ

    هنوزم خودت رو بچه حساب مي کني؟