يه روز توي خونه خاله نشسته بوديم.
مامان و بابا و خاله و بقيه بزرگترا ميخاستن برن خونه يكي از آشناها...قرار شد بقيه بمونن خونه. قرار شد ناهارمون رو هم همينجا بخوريم. قرار شد اونا هم ناهارشون رو همون جا بخورن.
من بين حرفا گفتم: آره شما بزرگترا بريد، ما بچهها هم اينجا ميمونيم.مريم گفت: وا! يعني تو هم خودت رو بچه حساب ميكني؟ گفتم: آره.
از عجايب روزگار اينه كه من و مريم هر دومون جدي حرف ميزديم.
همين