بسم الله النورمارا خواستند.دعوتمان كردند.اين سفر دعوت بود و گرنه كجا داشتم لياقت كوچ؟مارا خواندند.صدايمان كردند.و ما رفتيم.مثل هميشه.آرام.ساكت.با اكراه بي تفاوتي شايد هم كمي ذوق.رفتيم.اما چشمانمان باور نميكردند كه چه ميبينند.نه اصلا حس نميكردند كجايند.انگار همه چيز يك خواب بود.انگار هيچ چيز وجود نداشت.انگار نه من نه اين جا نه هيچ چيز نه انگار همه چيز هيچ بود.خيالي واهي.خواب.نميدانم چه اسمي مي توان روي اين حس گذاشت.وقتي بيرونت كردند تازه بيدار ميشوي اما باز هم خوابي وهر آن چه ديده بودي خواب بود.ميشود؟نكند...؟
يه پست رفتم تو وبلاگم با نام ترين ها يه سر بيايد خوشحال ميشيم.التماس دعا ياعلي