به خانه ميرفت...
با کيف و لبي پر خنده...
آشفته..
مادرش پرسيد!
نمره نياوردي باز؟!؟!؟
پدرش خشمگين گفت!
دعوا کردي باز!!
و برادر کيف را جستجو کرد..
به دنبال نمره تک گشت !
هيهات !
که در دل نهان کرده بود!بوسه ي تازه ي دخترک همسايه را..
و کتاب هندسه از حجم گل سرخ نهان داشت مي ترکيد...!
خوشحال ميشم به کلبه خرابه منم يه سري بزني