• وبلاگ : كلرجي من
  • يادداشت : گرگ
  • نظرات : 1 خصوصي ، 27 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    فکر کنم يه خورده طولاني بشه همين اول بگم،ببخشيد.تجديد خاطراته!

    عجب حکايتي شده حکايت اين بچه هاي انقلاب و نسل سومي ها!همه از دستشون شاکي ان،هرکسي هم از ظن خودش!

    آقا ماخودمون هم شاکي ايم هم متشاکي!آخه چرا ما رو اينطوري تربيت کردن؟همش برامون مثال خير و شر زدن و قصه هايي تعريف کردن که آخرش اين بود:جواب بدي هم خوبيه!

    دوران طفوليت و آموزندگي مون شد روزگار جنگ و ايثار گري!چشم باز کرديم ديديم همه توي يه پناهگاه دور هم نشستن هر کسي هم هرچي داره بي مزد و منت داره مي بخشه!

    (هر دفعه دستمون و گرفتن بردن مسجد ديديم شلوغ پلوغه و همش دارن يه چيزايي رو بسته بندي ميکنن که بفرستن براي کمک به جبهه هاي حق عليه باطل!

    هر دفعه هم در خونه رو باز کرديم ديدم کوچه هياهويي داره و ميگن که شهيد آوردن!بعدش همه اهل محل جمع ميشدن ميرفتن خونه اون همسايه اي که شهيد داده بود...

    ما هم اول بازي کردن هامون هم شده بود خوندن سوره و دعا براي پيروزي و برگشتن باباهامون و آزادي باباي اسير دوستامون...)

    هفته اي يه بار هم تو نماز جمعه ميديدم که همه اهل شهر مثل همديگه هستن و يه جورايي هواي همديگه رو دارن...

    به اندازه يه شهر هم خاله و عمو داشتيم که از راس راسکي هاش خيلي مهربون تر بودن!

    حالا توي اين اوضاع ما بايد از کجا گرگ بودن رو ميديديم و ياد ميگرفتيم؟؟؟

    اين جواب من به آقا رضا اما اينکه مخالفم يا موافق؟خوب تا يه گرگ سر گوسفنديمون رو کلاه نذاشته باشه نميشه گفت که مخالفيم!!!

    اما اگه همش هم سرمون کلاه بذارن اما بدونيم در عوض يکي اون بالا نشسته که ازما راضيه...خدايي خودش کلي آرامش بخش انگيزناکه ها!از همون رضايت مندي هاش!

    اما ديدن رضايت اون بالا سري يه خورده راحت نيست!صبر ميخواد و توکل و...بايد کلي وارسته باشي تا ببيني و به آرامش برسي...

    اين وسطه بايد يه راهي يه جايي هم باشه که هم زندگي راحت و آروم داشته باشي اما مثل جليل حق بقيه رو نخوري و مثل آسيد خليل صحاف، با خدا باشي و تارک دنيا نباشي ...اونوقت نه گوسفندي!نه گرگ!اما مثل گوسفند در حق بقيه جز خوبي نداري و مثل گرگ حقتو ميگيري!

    يه شعري بود اون بچگي هامون مي خونديم...يادم نيست جريانش اين بود که بچه هه خواب ميديد يه بره شده گرگه دنبالشه!بعدش ماهي شده از تنگ افتاده بيرون؟ بعد مامانش بيدارش ميکرد و آخرش اين بود که:

    چه خوب، چه خوب، نه ماهي ام نه بره،منم منم يه بچه!!!

    و در آخر اينکه يه کتابي هست به اسم:"لطفا گوسفند نباشيم!"از يه سال پيش ميخوام بخونمش هنوز هم نشده!الان دوباره يادش افتادم...

    از عصر مي خوام اينو سند كنم نميشه!بالاخره موفق شدم!

    در پناه حق