به هر دلیلی تصمیم میگیری که دیگه بذاریش کنار. سخته ولی تصمیم خودت رو گرفتی و نمیخوای زیرش بزنی. دلت میخواد ادامه بدی ولی عقلت میگه: دو دو تا میشه چهار تا! دلت میگه این همه دوست و رفیق رو میخوای چی کار کنی؟ این همه نوشته که برای هر کدومش کلی زحمت کشیدی؟ این همه آدمی که باهاشون انس گرفتی؟ عقلت میگه نمیارزه. خودت رو گول نزن. مگه این دوستات چهقدر باعث رشد روحی تو شدن تا حالا؟
دلت دیگه چیزی نمیگه ولی میگیره!
میشینی پست سیستم. پست خداحافظی رو مینویسی. سعی میکنی آخرین پستت قشنگ باشه. خرده کاریهای وبلاگت رو انجام میدی و اگه قراره به کامنتی جواب بدی جواب میدی، مثل مادری که به خاطر مشکلات غیر قابل حل، میخواد بچهش رو بذاره سر راه و لباس تمیز می پوشونتش، سرش رو شونه میکنه.
بعد، آخرین لحظه میبوستش و در حالی که نگاهش به بچهش دوخته شده اول یواش یواش و بعد ناگهان دوان دوان ازش دور می شه تا اون لحظههای سخت آخر، سریع تموم بشن.
موقعی که میخوای مطلب آخر رو ارسال کنی قسمت نظرات رو غیر فعال میکنی. عقلت میگه هیچ پلی رو باقی نذار، تعلقاتت رو بکن، نذار دوباره یک پیام عاطفی یا شاید خشن تو رو برگردونه. نذار دچار احساسات بشی.
اون لحظه آخری که میخوای برای همیشه وبلاگت رو ترک کنی، یه نیگاه به نوشتههات و قالب وبلاگت میندازی و صفحه رو برای همیشه میبندی و دیگه طاقت نداری که توی نت بمونی؛ دیسکانکت میشی. یا شاید سیستم رو هم خاموش کنی. یا شاید از خونه هم بری بیرون، یا شاید مدتها توی پارک قدم بزنی یا این که خودت رو به خوندن کتابهایی سرگرم کنی در حالی که حتا یک کلمه از اونها رو نمی فهمی. یا شاید یه موقعی، یه جایی که هیچ کس تو رو نمیبینه سرت رو بذاری روی زانوات و سیر گریه کنی.
روزها و ساعت ها می گذره و هر بار دلت می خواد که یه سری به وبلاگت بزنی آخه این نوشتههاییه که خودت خلقشون کردی. این وبلاگیه که خودت ساختیش این مثل بچه ای می مونه که خودت زاییدیش ... ولی میترسی که کامنتی یا نوشتهای برات اومده باشه که اگه بخونی دوباره پات بلرزه و باز بری سروقت نوشتن و زیر قولت بزنی...
ولی بالاخره...