سفر خوبی بود. من مادر خرج گروه بودم. البته نه فقط مادر خرج، که هوای گوشت نخوردن این بچه و گریه کردن اون یکی توی سینما و دستشویی رفتن اون یکی و قرص استامینوفن اون یکی رو هم باید میداشتم. نه... حس مادرانه خوبی بود. مادر خرج گروه بودیم و مادر کامل گروه شدیم.
مظاهر و مکتبی و یک غلامعلی مجاهد، پونزده ساعت تمام در موردشون فکر کردم. پونزده ساعت تمام در مورد اخلاقشون و رفتارشون فکر کردم. پونزده ساعت تمام کیف کردم. از همون ساعت اولیه، صبحونه (کره و گردو و عسل با باگت کنجدی)توی ماشین گرفته تا سوالهای ریز و درشت از راهنمای کاخ گلستان تا هقهق های یواشکی توی سینما (میم مثل مادر) تا ناهار و شام بدون گوشتی که خوردیم. سفر خوبی بود.
معمولا وقتی بخوام با کسی رفیق بشم ترجیح میدم یه مسافرت باهاش برم. توی مسافرت خیلی چیزها مشخص میشه که بدون اون حتا تا چندین ماه هم نمیشه فهمید. یه سری اخلاقها هستند که فقط توی سفر مشخص میشن. یه سری خوبیها و بدیها هستند که فقط توی سفر خودشون رو نشون میدن. خوشحالم. خوشحالم که این سفر خیالم رو در مورد دوستیم با این سه نفر راحت کرد. دوستان خوبی هستند. اونهایی که باهاشون دوستن، قدرشون رو بدونن. (عزیزان نفری پونصد تومن شد. روی خرج سفر حساب میکنم!)
یه نفر دیگه هم بود که خیلی مخلصشم. حسن.ک. نظری که برای بار دوم به جای این که مثل من سفت و محکم بشینه و به ظرافتهای فیلم میم مثل مادر دقت کنه، دلش رو داد دست کارگردان و زد زیر گریه. بنده خدا مظاهر هم کنار دست حسن بود و طاقت نیاورد. آخخعی!
نکته آخر این که:
از دم در سینما تا ترمینال جنوب، شمردیم بیست و سه تا چادری پیدا کردیم! ببخشید پست این دفعه یه کمی شخصی شد. دست خودم نبود. پست بعد انشاء الله پر مغز تر! شاید اگه قدم برسه در موردش میم مثل مادر یه چیزایی بنویسم. تا فردا.