بچهتر که بودیم انگار غم و غصهها هم بچه بودند. راحت میشد به زبان آوردشان یا این که بیانشان کرد. نصف شبی بود و خواب ترسناکی و از خواب پریدنی. و مادر همیشه بیداری که تا صدای «مامان، مامان» گفتنمان بلند میشد بالای سرمان بود و دست نوازشی بر سرمان میکشید و لالاییهایی را که برایمان خوانده بود دوباره از اول میخواند تا خوابمان ببرد.
یا غم و غصههای کوچک دیگری از این دست.
ولی حالا همه چیز فرق کرده است. عصر جمعه که میشود، غم سنگینی تمام دلت را میگیرد؛ آن قدر بزرگ است که نه دم به تله الفاظ میدهد و نه با زبان میشود بیانش کرد. مانند پرندهای که در قفسی حبس شده است و مدام خود را به دیوار قفس میکوبد، غم دل تو هم سعی میکند از دیوارهای قطور قلبت عبور کند و راهی به زبان یا قلم پیدا کند ولی ...
کار که به اینجا میرسد، انسان فقط میتواند لب پنجرهی اتاق بنشیند و درختهای بید مجنون را در حیاط مدرسه تماشا کند. درختهای بید است و ابرهای به هم پیوسته برفی و گنجشکهایی که از سرما روی شاخهای کز کردهاند. و چشمان خشک تو که دیگر حوصله اشک ریختن را هم ندارند.
خدایا چرا این آسمان نمیبارد امروز؟!...