با ذوق، یادداشتهایش را به من نشان میداد. تازه تایپ کردن را یاد گرفته است. بهاش سفارش کرده بودم که اگر میخواد تایپش قوی شود، باید هر روز تمرین داشته باشد. بهاش گفتم سوژهای را انتخاب کند که هر روز در موردش بتواند بنویسد. و او پیدا کرده بود. با ذوق نشستم کنار دستش که سوژهی زیبای زندگیاش را به من نشان دهد. سوژهای که توانسته او را وادار کند که هر روز برگه مشق وردش را سیاه کند.
«به نام خدا.
رسول امروز از دست من ناراحت بود... رسول امروز به من محل نمیگذاشت... رسول امروز صبحانهاش را کامل نخورد... رسول امروز سر کلاس حتما با شاگردهایش بداخلاقی خواهد کرد... رسول امروز روز خوبی نخواهد داشت...
امروز رسول از دست من ناراحت بود و هر کاری کردم نتوانستم بفهمم چرا. نتوانستم به دلش نفوذ کنم و آنچه را که از من در دل دارد بیرون بکشم. رسول امروز با خاطره تلخ از خانه بیرون رفت ... رسول امروز نفوذناپذیر شده بود... خدااااا...»
رسول امروز... رسول دیروز... رسول فردا... رسول...
چه راحت، سوژهی زیبای یک زن سی و چند ساله که الان دو تا بچه دارد، بعد از گذشتن سالها از ازدواجشان، رسول است. شوهرش، عاشقش...
به زندگی امید هست. گیر یاسهای فلسفی نباشیم. هان؟