سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با ذوق، یادداشت‏هایش را به من نشان می‏داد. تازه تایپ کردن را یاد گرفته است. به‏اش سفارش کرده بودم که اگر می‏خواد تایپش قوی شود، باید هر روز تمرین داشته باشد. به‏اش گفتم سوژه‏ای را انتخاب کند که هر روز در موردش بتواند بنویسد. و او پیدا کرده بود. با ذوق نشستم کنار دستش که سوژه‏ی زیبای زندگی‏اش را به من نشان دهد. سوژه‏ای که توانسته او را وادار کند که هر روز برگه مشق وردش را سیاه کند.

«به نام خدا.
رسول امروز از دست من ناراحت بود... رسول امروز به من محل نمی‏گذاشت... رسول امروز صبحانه‏اش را کامل نخورد... رسول امروز سر کلاس حتما با شاگرد‏هایش بداخلاقی خواهد کرد... رسول امروز روز خوبی نخواهد داشت...
امروز رسول از دست من ناراحت بود و هر کاری کردم نتوانستم بفهمم چرا. نتوانستم به دلش نفوذ کنم و آن‏چه را که از من در دل دارد بیرون بکشم. رسول امروز با خاطره تلخ از خانه بیرون رفت ... رسول امروز نفوذناپذیر شده بود... خدااااا...»

رسول امروز... رسول دیروز... رسول فردا... رسول...

چه راحت، سوژه‏ی زیبای یک زن سی و چند ساله که الان دو تا بچه دارد، بعد از گذشتن سال‏ها از ازدواجشان، رسول‏ است. شوهرش، عاشقش...

به زندگی امید هست. گیر یاس‏های فلسفی نباشیم. هان؟


نوشته شده در  سه شنبه 85/10/12ساعت  4:9 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]