سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت چهار صبح روز عاشوراء از کاشان زدیم بیرون. ساعت از پنج گذشته بود که رسیدیم ابیانه. به خاطر کمبود اطلاعات سازمان‏میراث‏‏فرهنگی به مراسم طلوع نرسیدیم. مراسم ساعت سه نصف شب شروع شده بود.
به میدون روستا رسیدیم. در اون تاریکی و خلوتی مانده بودیم چه کار کنیم. پیرزن هفتاد-هشتاد ساله‏ای را دیدیم که سطلی به دست داشت و عصا زنان از میدون دور می‏شد. گفتیم ننه این طرفا مسجد کجا هست؟ ما می‏خوایم نماز بخونیم.
اول نشانی داد ولی بعدش گفت شاید پیدا نکنیم و دنبال خودش برویم. آقای مدنی، راننده‏مون، رفت ماشین رو پارک کنه و ما هم دنبال پیرزنی که از اون به بعد خاله صداش می‏زدیم راه افتادیم (این هم عکس خاله). خاله دامن چین‏چین کوتاهی پوشیده بود که تا زانوهایش می‏رسید. با شلیته سفید گل‏گلی که تا کمرش را می‏پوشوند. پاهایش را با چند جفت جوراب مشکی کلفت پوشانده بود تا سرما نخورد. موهای سفیدش دور صورتش رو مثل قاب گرفته بود. از دو طرف فرق سرش، از روسری بیرون آمده بود و تا کنار گونه‏های چروک خورده‏اش پایین اومده بود. قد خاله خمیده بود ولی اون قدر شور و هیجان داشت و با ما مهربون بود که همه بچه‏های گروه آرزو می‏کردند که مادربزرگی مثل خاله داشتند.
از کوچه‏های پیچ و خم و از بین دیوار کاه‏گلی رد شدیم. و در انتهای یک دالان تاریک، خاله در چوبی قطوری را با فشار باز کرد و گفت این‏جا مسجدمان است. نمازتون رو بخونین تا براتون صبحانه بیارم. اول رفتیم تا وضو بگیریم. کنار وضوخونه، در میان برف‏هایی که کم‏کم آب می‏شد، چند دیگ سیاه و بزرگ بود که زیرش چوب‏های شعله‏ور ترق‏ترق صدا می‏کردند. بخار از دیگ‏ها بلند بود و در آن تاریکی فضای جالبی درست کرده بود. سرما و برف و بخار و دود و آتش...
نماز را خوندیم و خاله برامان پنج تا ظرف عدسی آورد. داغ داغ. سری به مطبخ زدیم. همه داشتند برای ناهار عاشورا کار می‏کردند. خاله می‏گفت حتما برای ناهار بمونیم ولی وقت نداشتیم. قطعا قورمه‏سبزی ظهر هم به خوشمزه‏گی عدسی‏هایی بود که برای صبحانه‏مان آورده بود.

از خاله درباره مراسم طلوع پرسیدیم. گفت دیر اومدیم. می‏گفت مردم ابیانه، هر سال شب عاشورا که می‏شه نصف شب جمع می‏شن و راه می‏افتن دور روستا. یکی‏یکی در خونه‏ها رو می‏زنند و با شعر‏های خاص خودشون به صاحب‏خونه خبر آمدن عاشورا رو اعلام می‏کنند. فردا چه اتفاقاتی می‏افته، فردا امام حسین کشته خواهدشد، فردا... .

بعد صاحب‏خانه هم از خانه بیرون می‏آد و به دنبال جمعیت، در حالی که شعر می‏خونند به سراغ بقیه خانه‏ها می‏روند. و تا سپیده دم این برنامه ادامه داره. وقتی سپیده طلوع می‏کند جمعیت برای نماز صبح برمی‏گردند.

مراسم خیلی قشنگ و تاثیر‏گذاریه. از بقالی سر میدون ابیانه پرسیدم مراسم چه طوریه. اشک توی چشماش جمع شد و شروع به خواندن شعرهای مراسم طلوع کرد. می‏گفت ابیانه‏ای‏ها شبیه همین مراسم رو یه بار توی تهران اجرا کرده بودند و خیلی مراسم زیبایی شده بوده. در هر صورت ابیانه برام جالب بود. مراسم‏ دیگه‏ای هم دارن که خودشون بهش می‏گن نخل‏برداشتن. چون توی کاشان هم این مراسم هست در موردش بعدا‏ می‏نویسم. حالا دیگه این پست خیلی طولانی شد.
فقط از یه‏سری چیزها خیلی ناراحت شدم که دیگه در مجال این پست نیست. ایشالا بعدا در موردش صحبت می‏کنم.

این هم عکس‏های مراسم حمل نخل در ابیانه: یک ، دو.


نوشته شده در  چهارشنبه 85/11/11ساعت  6:24 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]