حسینآقا مخالف بود. میگفت هر آدمی دکتر خودشه. من هم تا حد زیادی قبول کرده بودم که آدم اگر خودش بخواد میتونه روحیه خودش را تحت کنترل بگیره؛ در حقیقت قدیما فکر میکردم این آقایون روانشناس، یه مشت لافزن بیشتر نیستن که ادعا میکنن ما میتونیم با صحبت کردن و ارتباط کلامی، روحیات مریضمون رو کنترل کنیم و مشکلش رو حل کنیم. بعد از چند وقت که دیدم انگار کار همین آقایون دکترا تاثیر داره نظرم عوض شد و معتقد شدم که اینها مخزن هستند؛ یعنی این که یه جوری مخ آدم رو میزنن و بهاش تلقین میکنند که آدم خودش هم کمکم باور میکنه که مشکلش حل شده.
تا این که بالاخره دیشب از روی کنجکاوی رفتم پیش یکی از همین دکترا . گفتم آقای دکتر مشکل بنده اینه و اونه و اینجور و اونجور. ازم یه عالمه سوال بیربط پرسید. «اشتهات چهطوره؟»، «خوابت؟»، «خستگیهات؟»، ... من هم با صداقت کامل همه رو جواب دادم و بین خودمان باشه که سرش رو خوردم از بس حرف زدم. البته خوشش اومده بود. میگفت شناخت خوبی نسبت به روحیات خودت داری!
یک ربع آخر شروع کرد در مورد روحیاتی که در موردش صحبت نکرده بودم حرف زدن. یه چیزایی میگفت که میشه گفت فقط خودم میدونستم. فکر نمیکردم یه آدم با چهار تا سوال بیربط بتونه اونها رو کشف کنه. ته حرف این که زد وسط خال. بعد هم اصطلاحات خاص خودش که سعی کردم حفظشون کنم. ولی خب نمیگم. یه وقت یکی پیدا میشه و میره از یک دکتری چیزی سوال میکنه که هایپومانیا چیه؟ یا این که سرتونی مغز چه تاثیری روی روحیات آدم داره. برای همین زیاد توضیح نمیدم!