سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حتما وبلاگم را می‏خواند. شاید اصلا برای همین دارم این پست رو می‏نویسم، شاید به خاطر خط آخر این نوشته. شاید به خاطر...
دیروز شد یک‏سال. چون پارسال همین موقع، یعنی روز جهانی داستان‏کوتاه دوستی‏مان شکل گرفت. از آن‏روز که برای همایش رفتیم موزه هنرهای معاصر؛ شروع یک دوستی یک‏عمره از یک سفر یک‏روزه. و دیروز سالگرد شروع دوستی‏ ما بود.
امشب، وقتی خسته و کوفته پای کامپیوتر نشسته بودم و بعد از هفت-هشت ساعت کار طاقت‏فرسا دیگر از کت و کول افتاده بودم گفت: یک سال شد.
و چه سالی! به جرات می‏تونم بگم بیشترین تحولات توی زندگی من توی همین یک سال صورت گرفت. چه از نظر درسی، چه از نظر هنری، چه از نظر جایگاه اجتماعی، چه از نظر... بسه دیگه. البته خیلی از این تحولات کاملا صورت گرفته؛ خیلی از اون‏ها هم شروع شده که نمی‏دونم آخر و عاقبتش به کجا خواهد انجامید! فقط می‏دونم که سال گذشته، یکی از پر‏تحرک‏ترین سال‏های عمرم بوده. از جمله همین سر‏شلوغی‏های این چند روزه که در پست قبلی مشهود بود. تازه مسافرت‏های هفتگی بین تهران‏-قم رو حساب نکردم. تازه این و اون و فلان و بهمان و این‏ور و اون‏ور و هزار جای دیگه رو بی‏خیال شدم. و الا سر به فلک می‏ذاشت.

امان از دست این حسین... آقا! هنوز نمی‏تونم «آقا»ش رو نگم. ایشالا چند وقت دیگه... به شرط این که دوستی‏مان جاری بماند. چقدر این آهنگ رو دوست دارم!


نوشته شده در  پنج شنبه 85/11/26ساعت  9:15 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]