وقتی کلاس مکاتب ادبی را گذراند، دیگر هر بار که دست به قلم میشد و چیزی روی کاغذ مینوشت، میان راه میماند. نگاهی به نوشتهاش میانداخت و ناگهان به این نتیجه میرسید که این نوشتهاش تابع مکتب رمانتیسم شده است و این از ذهنش میگذشت که مکتب رمانتیسم از عقلگرایی دور است و احساس را بیش از عقل به کار میگیرد و خلاصه خیلی کار بدی کرده است که این نوشته را از خودش در کرده است!
بعد از کلاس داستان نویسی، وقتی کاغذ از زیر خودکارش رد میشد و وقایعی را به هم ربط میداد و حرکتی را شکل میداد، باز میان کار دست میکشید و نگاهی به نوشتهاش میانداخت. صدایی از درونش نهیب میزد: «اه ه ه ... چه شخصیت تیپیکی درست کردهای! شخصیت باید خاکستری باشد و این که تو درست کردهای چه و چه و چه! یا این که نگاهی به فضای خلق شدهاش میانداخت و میدید که چه قدر از عناصر شعاری و نشانهای استفاده کرده است. و از کار خودش بدش میآمد و آخر هم یا کاغذ را پاره میکرد یا خودکار را میشکست.
دوره فلسفه هنر را که گذراند، داستاننوشتناش خندهدار شده بود. هر بار که شروع به نوشتن میکرد فکرش مشغول این میشد که این سیاهیهای روی کاغذ، بیان احساسات و اکسپرس درونیات اوست یا این که دارد از طبیعت تقلید میکند یا این که چیزی از عالم مثال در قلبش حلول کرده و حالا دارد در نوشتههایش نمود پیدا میکند. مانده بود که آیا این اثر، لیاقت این را دارد که به عالم هنر ارائه شود و ارزشگذاری شود یا این که عالم هنر او را مسخره میکنند که چه جفنگی گفتهای! و در نتیجه طبق آخرین تعاریف هم هنر نباشد. یعنی حتا از توا... دستشویی ایستاده مارسل دوشان هم کم ارزشتر میشود. فقط به جرم این که هنرمند کوچکی است و به قلمبگی مارسل دوشان نیست تا زیر داستانش را امضاء کند و بنویسد: «چشمه» حالا شاید هم «فواره»، دیگه به ترجمهش گیر نده!
کلاس آخری (اسم نداره) را که رفت همه چیز ریخت به هم. اصلا نمیتوانست بنویسد. مانده بود که اصلا این درست است که به بهانهی این که میخواهد حرف خوبی بزند، مطلبش را در لفافهی شخصیت و فضاسازی و صحنهپردازی مخفی کند یا نه. اصلا آیا این درست است که ما به جای برخورد شفاف و روشن از ضمیر ناخودآگاه مردم استفاده کنیم و خوبیها را (اگر خودمان بشناسیم) به آنها انتقال دهیم. آیا این تقلید از آنهایی نیست که در قالب فیلمها و موسیقیها و داستانهایشان ما را به قوانین و فرهنگ خودشان علاقهمند کردند و زندگی مسخره خودشان را به ما باوراندند؟ آیا به خاطر این نیست که ما جوگیر شدهایم و تمامی مبانیمان را طبق نظر آنها چیدهایم؟ آیا خندهدار بودن این طرز فکر به خندهداری این نیست که بگوییم حالا که خارجیها روی لباسهاشان اسم خوانندههاشان را مینویسند ما هم روی لباسمان بنویسیم: «سیدعلیخامنهای»؟
نوشتن چه سخت است! آدم میترسد. کماکان: «یه لحظه گوشی...»