نه اصلن این طوریا نیست. خیلی قضیه رو جدی گرفتی. باور کن. اونهایی که رفتند و دیدن، همهشون این رو قبول دارند که هیچ خبری توش نیست. آره. یکی دیگه هم بود که مثل تو خیلی داد و فغان میکرد ولی خودش هم بعدن فهمید که اشتباه میکرده. هیچ اهمیتی نداره. یعنی کوچیکتر از اون حرفهاست که بخوای به خاطرش خاطر خودت رو آزرده کنی. آره بیخیال. فقط صد سال اولش سخته. ایشالا چند وقت بعد که حضرت آقای عزرائیل تشریف آوردند و گفتند: «قاقات رو بخور بریم ددر»، خیال میکنی اصلن یه نصفه روز بیشتر نشد. راست این قدر که یه آبی به سر و صورتت بزنی و بعدش هم تمومه. البته یه فشاری هم داره. مثل این بچهها هستند که وقتی به دنیا میان، اولش باید یه ضربه محکم به پشتشون بزنند تا مجبور شن گریه کنند و نفس بکشند و الا میمیرند. تو هم وقتی ملکالموت اومد سراغت یه پشتپایی باید بخوری تا گریه کنی و توی عالم اونور نفس بکشی و الا وسط راه میمونی. این ضربهای که میخوری یه کمی درد داره ولی خب چند لحظه بیشتر نیست.
اتفاقا از حضرت موسی هم پرسیدند: «شما به عنوان کسی که یکی از راحتترین مرگها رو داشتی نظرت در مورد مرگ چیه؟» گفت: «مثل گوسفندی که زندهزنده پوستش رو بکنند». خوبه دیگه! میبینی که خیلی هم سخت نیست. این حرفها رو آخوندها از خودشون در آوردند! خوش باش...