سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نه اصلن این طوریا نیست. خیلی قضیه رو جدی گرفتی. باور کن. اون‏هایی که رفتند و دیدن، همه‏شون این رو قبول دارند که هیچ خبری توش نیست. آره. یکی دیگه هم بود که مثل تو خیلی داد و فغان می‏کرد ولی خودش هم بعدن فهمید که اشتباه می‏کرده. هیچ اهمیتی نداره. یعنی کوچیک‏تر از اون‏ حرف‏هاست که بخوای به خاطرش خاطر خودت رو آزرده کنی. آره بی‏خیال. فقط صد‏ سال اولش سخته. ایشالا چند وقت بعد که حضرت آقای عزرائیل تشریف آوردند و گفتند: «قاقات رو بخور بریم ددر»، خیال می‏کنی اصلن یه نصفه روز بیشتر نشد. راست این قدر که یه آبی به سر و صورتت بزنی و بعدش هم تمومه. البته یه فشاری هم داره. مثل این بچه‏ها هستند که وقتی به دنیا میان، اولش باید یه ضربه محکم به پشت‏شون بزنند تا مجبور شن گریه کنند و نفس بکشند و الا می‏میرند. تو هم وقتی ملک‏الموت اومد سراغت یه پشت‏پایی باید بخوری تا گریه کنی و توی عالم اون‏ور نفس بکشی و الا وسط راه می‏مونی. این ضربه‏ای که می‏خوری یه کمی درد داره ولی خب چند لحظه بیشتر نیست.

اتفاقا از حضرت موسی هم پرسیدند: «شما به عنوان کسی که یکی از راحت‏ترین مرگ‏ها رو داشتی نظرت در مورد مرگ چیه؟» گفت: «مثل گوسفندی که زنده‏زنده پوستش رو بکنند». خوبه دیگه! می‏بینی که خیلی هم سخت نیست. این‏ حرف‏ها رو آخوندها از خودشون در آوردند! خوش باش...


نوشته شده در  شنبه 85/12/12ساعت  6:30 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]