یادش بخیر آن زمانهایی که هنوز خبری جایی نبود و البته هنوز هم خبری جایی نیست، پلهکان منارههای مدرسهی معصومیه باز بود. و باز یادش بخیر آن زمانی را که دور از چشم محافظان و داروغهگان و دربانان مدرسه، از پلههای آن منارههای بلند بالا میرفتیم و از آن بالا مثل بچههایی که بدون اجازه بزرگترها، خود را بالای منبر روضه رسانده باشند کیف میکردیم و همه جای قم را در چشمهای کوچکمان جای میدادیم. و هی از اینور مناره و آنور آن با انگشتان بچهگانمان جاهای مختلف قم را به یکدیگر نشان میدادیم.
و باز یادش بخیر. همان زمانها غروبهای دلگیر جمعه با آن آسمان سرخرنگش از بالای منارههای معصومیه زیبا تر بود. زیباتر که نه، دلگیرتر. پدر درآور تر. نابود کنندهتر. وحشتناکتر. دلهرهآورتر. دیوانهکنندهتر. تر تر تر تر تر تر تر ....
اصلا «تر» بود. چشمانمان هم به خاطر همین بود که تر میشد. تر تر هم میشد. آن قدر تر تر تر تر میشد که فکر میکردیم گریه کردهایم و بال در میآوردیم و سر از آسمانها در میآوردیم و فکر میکردیم که جبرئیل با براقش پشت آن رودخانهه جا مانده است و اگر اینورتر بیاید پرش میسوزد و ما خیلی تپل شدهایم دیگر!
و به اینجا که میرسید با سر به کف مدرسهی معصومیه میخوردیم و پایمان درد میگرفت؛ طوری که تا مدتها دیگر نمیتوانستیم درست راه برویم. و یادم هست که آن زمان هم فوارههای معصومیه به خوشگلی همین الان کار میکرد و من گوشم را به شیشه سرد حجره میچسباندم که وقتی صدای فواره میآید گونههایم هم یخ کند. و چه حالی میداد.
ولی حالا دیگر درب منارهها را قفل کردهاند و در مسیر همهی پلهکانهایش نردههای آهنی جوش دادهاند. مدرسهی معصومیه چه دلگیر شده است...