نشسته بود و برایم از ناگفتههایش میگفت. از آنهایی که معتقد بود نباید برای کسی گفت. از آنهایی که فکر میکرد با گفتنش جاهای لطیف روحت لو میرود و آن کسانی که... ناکسانی که نباید از آن با خبر شوند، با خبر میشوند و شاید ظرفیتشان آنقدر نباشد که مثل بچهی آدم به تو نگاه کنند و حتا روزی به تو ضربه بزنند.
میگفت:
«توی ماشین نشسته بودیم. من و خانمم. خانمم داشت بیسکویت میخورد. همین طور پشت سر هم بیسکویت میخورد. کمی که رفتیم گفت:«من تشنهمه. برو آب بخر.» و من عصبانی شدم و گفتم: «آب نمیخرم. حقته! میخواستی این قدر بیسکویت نخوری.» و رفتیم. یعنی همان طور که داشتیم میرفتیم باز هم رفتیم. و کمی بیشتر که رفتیم من ایستادم و حواسم کمی بیشتر جمع شد. و من کنار خیابان، سرم را گذاشتم روی فرمان ماشین و ده دقیقه تمام گریه کردم. ده دقیقه تمام.»
و وقتی اینها را میگفت من دلم آرام میشد که آخ جون پس فقط من دیوا... هنرمند نیستم. دیگران هم هنرمند هستند. خب خدا را شکر تنها نیستیم! یه کم خودت رو تحویل بگیر. ما که جاری هستیم. شما هم جاری باشید...