سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشسته بود و برایم از ناگفته‏هایش می‏گفت. از آن‏هایی که معتقد بود نباید برای کسی گفت. از آن‏هایی که فکر می‏کرد با گفتنش جاهای لطیف روحت لو می‏رود و آن کسانی که... ناکسانی که نباید از آن با خبر شوند، با خبر می‏شوند و شاید ظرفیت‏شان آن‏قدر نباشد که مثل بچه‏ی آدم به تو نگاه کنند و حتا روزی به تو ضربه‏ بزنند.

می‏گفت:

«توی ماشین نشسته بودیم. من و خانمم. خانمم داشت بیسکویت می‏خورد. همین طور پشت سر هم بیسکویت می‏خورد. کمی که رفتیم گفت:«من تشنه‏مه. برو آب بخر.» و من عصبانی شدم و گفتم: «آب نمی‏خرم. حقته! می‏خواستی این قدر بیسکویت نخوری.» و رفتیم. یعنی همان طور که داشتیم می‏رفتیم باز هم رفتیم. و کمی بیشتر که رفتیم من ایستادم و حواسم کمی بیشتر جمع شد. و من کنار خیابان، سرم را گذاشتم روی فرمان ماشین و ده دقیقه تمام گریه کردم. ده دقیقه تمام.»

و وقتی این‏ها را می‏گفت من دلم آرام می‏شد که آخ جون پس فقط من دیوا... هنرمند نیستم. دیگران هم هنرمند هستند. خب خدا را شکر تنها نیستیم! یه کم خودت رو تحویل بگیر. ما که جاری هستیم. شما هم جاری باشید... 


نوشته شده در  شنبه 85/12/12ساعت  7:2 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]