چند وقت پیش، آمد و گفت: «فلان انتشارات قصد داره یک سری از کتابهاش رو بازنویسی کنه. چون روان نوشته نشدهند و مخاطب با کتابها راحت ارتباط برقرار نمیکنه. میای؟ پایهای؟»
گفتم: «باید چی کار بکنیم حالا؟»
گفت: «هیچی. خیلی کار سختی نیست. خیلی از این کتابها با نثر سنگین و قلمبهسلمبه نوشته شدهاند. اگه ما همین خصوصیت رو از این متنها کم کنیم، کلی به مخاطب کمک کردهیم.»
گفتم:«باشه».
از همینجا شروع کردیم و وقتی داشتم یکی از متنها رو که در مورد فلسفهخلقت بود از اول مینوشتم با خودم گفتم خوبه یک کمی ادویهی داستانی بهاش اضافه کنم و این کار رو کردم. خوب شد. یعنی به دل خودم و اون سفارش دهنده نشست. یه کم بعد، گفتم خوبه اصلا یک شخصیت هم بهاش اضافه کنم. و این کار رو کردم. بهتر شد. یک آقای دکتر به نام سینا به داستان اضافه شد که داشت خودکشی میکرد و ... . خیلی بهتر شد.
خلاصه اون متنی که اون اول فکر میکردم نوشتن هر صفحهش فقط ازم نیمساعت یا یکساعت وقت بگیره، کمرم رو شکسته. هر صفحهایش داره دو سه چهار ساعت وقت میگیره. تازه هر چند وقت یک بار باید کل چیزهایی که نوشتم رو از اول بنویسم. چون یک فکر جدید مثل عوض کردن زاویه دید، همه چیز رو میریزه به هم. داستان اولش با زاویه دید «دانایکل» شروع شد ولی الان «منراوی» داره روایتش میکنه.
یه بار دیگه هم گفتم، باز هم میگم نوشتن مثل زاییدن میمونه. خیلی سخته. یحتمل پس از زایمان هم آدم همه گناهاش بخشیده میشه چون خیلی اذیت شده!