کنار آتش ایستادهام. پیرمرد بقال با میلهای آهنی چوبهای داخل ظرف را جابهجا میکند. هوا کاملا خیس است. مه بالای درختها را گرفته است. تمام جاده گل است. همین طور کفش و شلوار من. چند قدم قبل پاهایم را گذاشتم وسط مسیر آب تا گلهای کفشم پاک شود. الان که پایم را تکان میدهم کفشم شالاپ شالاپ میکند. پیرمرد بقال هم تعجب کرده است: «شما این موقع زمستان توی جنگل چه کار داشتهاید؟ رفته بودین شکار؟» فقط میخندم. کفشم را به آتش نزدیک میکنم. از پاچه و کفشم بخار بلند میشود. امیدوارم سرما نخورده باشم. پنج ساعتی میشود که زیر بارانم. بوی دود آتش چوپان بالای تپه تمام لباسهایم را گرفته است. دود و رطوبت و مه و بوی چوب خیس جنگل. شامهام سه روز است که از این بوها پر است. طبیعت چه پاک است!
ماشین بالاخره از راه میرسد. پیکان نارنجی، با کمکهای پایین. ترمز میکند. لاستیک ماشین، روی آسفالت خیس جاده کشیده میشود. پیرمرد بقال با دست به راننده اشاره میکند که دو تا مسافر داریم برای قائمشهر.
سوار میشوم. تودوزی ماشین، کاملن سیاه است. سقف، روکش صندلی، داشبورد. همه سیاه. ارتعاش بلندگو کمرم را میلرزاند. باندهای ضبط پشت صندلی جاسازی شدهاند. خوانندهای با صدای بلند و بلندگویی خراب میخواند. از این که میگوید: «دست، دست» متوجه میشوم که نوار، از یک عروسی ضبط شده است. اربعین است. میخواهم بگویم خاموشش کند ولی خستهام. آنقدر خسته که سرم روی پشتی صندلی افتاده است. سرم را به سختی بلند میکنم.
دنده چهار ماشین خراب است. باید با دست نگهش داشت و گرنه از جا خارج میشود. اول با دست آن را میگیرد. خسته میشود. پای راستش را میآورد بالا و میگذارد روی دنده. جورابش خاکستری است و پاشنهاش کج است. با همان پای چپ کلاچ و ترمز و گاز را دارد. البته خیلی از ترمز استفاده نمیکند. ترجیح میدهد نیرویش را خرج محکم نگه داشتن فرمان کند. از یک پیچ تند رد میشویم و من میخورم به نفر سمت راستیام. راننده از آینه نگاهی به عقب میاندازد. با لهجه خاص شمالیاش به بغلدستیاش میگوید: «اه ه ه! خسته شدیم از دست این موسیقی. این داشبورد رو باز کن از توش یه نوار مداحی در بیار.»
چند نوار قدیمی و رنگ و رو رفته از داشبورد بیرون میآورد. یکی یکی امتحان میکند. بعضی زناند و بعضی مرد. تند و آرام. بی کیفیت و با کیفیت. خش دار و شفاف. آخرین نوار، عبد الرضا هلالی است: «حسـ... حسـ.... حسـ...». خیلی تفاوتی بین نوارهای قبلی و این نوار نمیبینم. میتوانستم نوار قبلی را بگویم خاموش کند ولی این یکی... . امان از کمکاری ما طلبهها!
سرم باز به روی پشتی صندلی میافتد. چهقدر خستهام. تا شب زیاد وقتی باقی نمانده است. ابرها هوا را تاریکتر کردهاند. دو طرف جاده پر از ویلاست. چند ساعت پیش با خود فکر میکردم اگر اینجا یک ویلا داشتیم چه خوب بود. ولی حالا... چهقدر دلم برای گوشهی حجره کوچکم تنگ شده است. طبیعت را باید دید و گذشت. هر چه قدر که میخواهد زیبا باشد. نمیشود به آن دل بست. عمر چه کوتاه است! طبیعت شمال دارد زنده میشود... خدایا...