چند وقت پیش رفتم سینما. فیلم چهارشنبه سوری روی پرده بود. خب فیلم بسیار جذاب و تاثیر گذار و در عین حال منسجم و قدرت مند. همیشه هر فیلمی رو که احساس می کردم قشنگه دوبار می دیدم. یه بار برای این که خودم رو در اختیار فیلم بذارم تا تاثیرش رو بگذاره و خودش من رو حرکت بده به هر جایی که می خواد. ولی یک بار دیگه هم نگاه می کردم تا ظرافت ها و خصوصیات فیلم رو بهتر متوجه بشم و بتونم نظر نهاییم رو در موردش بدم. ولی به خاطر فیلم چهار شنبه سوری سه بار رفتم سینما و از اول تا آخرش رو با دقت دیدم و دفعات دوم و سوم هم دست خالی رفتم تا خوراکی ها و تنقلات حواسم رو پرت نکنه.
این نوشته رو برای کسایی می نویسم که فیلم رو دیدن برای همین خلاصه ی داستان رو بی خیال. چیزی که باعث شد من دوباره و سه باره برم داخل سینما و اون فیلم رو ببینم بعد از قدرت و هماهنگی بسیار شدید فیلم، این بود که وقتی از سینما می اومدم بیرون درون خودم یک احساس داشتم. اون احساس که فکر می کنم خیلی از تماشاگران دیگر هم داشتند نفرت نسبت به شخصیت شوهره و دلسوزی نسبت به شخصیت زنش بود. تکرار می کنم. نفرت و دلسوزی.
خب راستش از اون جایی که من کارگردان های حرفه ای رو خیلی قبول داشتم مطمئن بودم که این احساس الکی ایجاد نشده و کارگردان نسبت به ایجاد این احساس تصمیم گیری داشته. خب در نگاه اول خیلی راحت می شد این احساس رو این طور تحلیل کرد که تو نسبت به یک مرد خیانت کار نسبت به خانواده ش نفرت پیدا کردی و نسبت به یک زن که مظلوم واقع شده احساس دلسوزی ترحم و دلسوزی پیدا کردی و این خیلی طبیعی و خوب است.
ولی بعد که دوباره و سه باره فیلم را دیدم فهمیدم که من نسبت به دو شخصیت این احساس را پیدا کرده ام. ببینین این دو شخصیت را کجا دیدید و این حس شما چه نتیجه ای به دنبال خواهد داشت:
یک زن که در مورد تحصیلاتش صحبتی نمی شود و البته به نظر نمی آید که تحصیلات دانشگاهی داشته باشد. لباس ها جذاب و رنگارنگ نیستند. مریض است. خانه دار است. کارش ( کاری که شوهرش از او انتظار دارد ) خانه داری، بچه داری، آشپزی و تمیز کردن خانه و از این جور کارهاست. و البته در عین حال زن خوب و حق به جانبی است که در حقش ظلم شده در حالی که او به جز شوهرش به چیز دیگری نمی اندیشد و خواسته ی دیگری غیر از این که شوهرش فقط مال خودش باشد ندارد و به طور کلی خیلی مظلوم است. واقعا مظلوم است. شما هیچ بدی ای در طول این فیلم از این زن نمی بینید الا این که به شوهرش بدگمان است که خب این هم در پایان معلوم می شود که حق با او بوده و تمام ناراحتی ها و گرفتگی ها و بد اخلاقی هایش هم به همین دلیل بوده پس مقصر نیست. دلتان به اندازه ی کافی سوخت؟
و یک مرد که او هم ظاهرا تحصیلات دانشگاهی ندارد ولی مردی خوش ظاهر. تیپش بد نیست. سنگین و با وقار است. لباس های جلف و رنگارنگ! نمی پوشد و لباس ها رنگهای تیره و سنگین دارند. ریشش هم تراشیده نشده البته موقع عروسی اش ریشش را تراشیده چنان که در عکس روی دیوار بارها و بارها می بینید. مدل مویش هم با این شخصیت هماهنگی دارد. با خانم های نامحرم سنگین و با وقار صحبت می کند. سر به زیر و معقول هم هست اسمش هم نشان می دهد که خانواده مذهبی دارد که اسم او را مرتضی گذاشته اند و اسم برادرش را محمد و خود او هم اسم بچه اش را امیر علی گذاشته است. اما همین مرد خصوصیات دیگری هم دارد. وضعیت مالی اش بد نیست و در یکی از مناطق نسبتا خوب شهر زندگی می کند. روحیه اش خشن است چون که می بینیم که موقع دعوا با زنش شیشه اتاق را خرد کرده است و همین طور زن خودش را در خیابان آن چنان محکم می زند که دل تماشاگر فیلم واقعا به درد می آید. غیرت بسیار زیادی دارد که کتک زدن زنش هم به همین دلیل است. آرامش ندارد و تقریبا در هر صحنه ای که او حضور دارد سیگار می کشد. حالا این شخصیت عاشق زن همسایه شده است. البته این عشق هم طوری طراحی شده که مخاطب کمی به او حق می دهد و زن همسایه که زن تمیز و منظم و مهربان و خوش برخوردی است ارزش این عشق را دارد چون از شخصیت مردی که گفتیم عشق بی خودی انتظار نمی رود. خصوصیت دیگری هم این مرد دارد و تمام خصوصیات قبلی را ( مثل مذهبی بودن در گذشته، تیپ معقول و احیانا خشونت و آرامش اعصاب نداشتن ) معنا می کند و آن خصوصیت هم با عکسی که به مدت دو یا سه ثانیه در آلبوم عکس او می بینید معلوم می شود. عکسی است از این مرد در کنار دوستانش با لباس بسیجی خاکی رنگ توی جبهه.
خب نمی دانم ... هر چه فکر می کنم نمی توانم قبول کنم که کارگردان و فیلمنامه نویس این فیلم حواسشان نبوده و نفرت مرا نسبت به این شخصیت برانگیخته اند.
نظر شما چیه ؟ حرفام خیلی بی ربط بود؟