نشستهای و به گذر روزگار خیره شدهای، به این که چهطور روز و شب همدیگر را فراری میدهند و زندگی در زمین جاری است. آن قدر خیره میمانی که زمین توی چشمت دو تا میشود و این دو زمین شبیه به هم، از یکدیگر دور میشوند و باز در هم فرو میروند. و تو انگار جایی بیرون از دنیا، بیوزن شناوری و چرخش این کرهی خاکی را نگاه میکنی. ولی همه چیز تار میشود، دیگر هیچ صدایی نمیشنوی. دلهره وجودت را پر میکند. میترسی. دور و بر را نگاه میکنی که بوی گل یاس مشامت را پر میکند.
و ناگهان...
مه سردی گرداگرد تو را پر میکند. رطوبت خنکش را بر پوست صورتت حس میکنی. بوی خنک یاس با سردی مه در هم میپیچد و تو را از خود بیخود میکند. چشمهایت را میبندی و با همان چشمهای بسته به بالای سرت نگاه میکنی. قطرهای بازیگوش از چانهات سر میخورد و از گردنت میرود پایین. انگار که دست لطیفی، خیسی سر انگشتش را به گلویت کشیده باشد. تپش قلبت سنگین میشود. سینهات را تکان میدهد. تالاپ... تالاپ...
و سکوت...
خبری جایی هست؟!