سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشسته‏ای و به گذر روزگار خیره شده‏ای، به این که چه‏طور روز و شب هم‏دیگر را فراری می‏دهند و زندگی در زمین جاری است. آن قدر خیره می‏مانی که زمین توی چشمت دو تا می‏شود و این دو زمین شبیه به هم، از یک‏دیگر دور می‏شوند و باز در هم فرو می‏روند. و تو انگار جایی بیرون از دنیا، بی‏وزن شناوری و چرخش این کره‏ی خاکی را نگاه می‏کنی. ولی همه چیز تار می‏شود، دیگر هیچ صدایی نمی‏شنوی. دلهره وجودت را پر می‏کند. می‏ترسی. دور و بر را نگاه می‏کنی که بوی گل یاس مشامت را پر می‏کند.

و ناگهان...

مه سردی گرداگرد تو را پر می‏کند. رطوبت خنکش را بر پوست صورتت حس می‏کنی. بوی خنک یاس با سردی مه در هم می‏پیچد و تو را از خود بی‏خود می‏کند. چشم‏هایت را می‏بندی و با همان چشم‏های بسته به بالای سرت نگاه می‏کنی. قطره‏ای بازی‏گوش از چانه‏ات سر می‏خورد و از گردنت می‏رود پایین. انگار که دست لطیفی، خیسی سر انگشتش را به گلویت کشیده باشد. تپش قلبت سنگین می‏شود. سینه‏ات را تکان می‏دهد. تالاپ... تالاپ...

و سکوت...

خبری جایی هست؟!


نوشته شده در  پنج شنبه 85/12/24ساعت  9:55 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]