روز اولی که پایم رو گذاشتم توی اتوبوس با خودم عهد کردم: «ببین حامد! جوگیر موگیر نمیشی که حالت رو ندارم. از همین الان هم گریه و اشک و آبغوره گرفتن ممنوع. چشمات رو باز میکنی، احساساتی هم نمیشی!»
نشستهام روی خاک سهراه. تکیه دادهام به سیمخاردارهای پشت سرم: «چه طعمی میدهد؟ دردت میآید بچه؟! میترسی؟ جیزه؟ کمرت درد میآید؟ آخی! اشکال ندارد بزرگتر میشوی و باز هم درد میآید. اگر خودت نخواهی همیشه درد میآید.»
حرفهای راوی تمام شده است. بچهها هر کدام ساکت، به این طرف و آن طرف نگاه میکنند، بعضی نماز میخوانند. هنوز به عهد خود وفادارم، هنوز نگذاشتهام اشکی از چشمم پایین بیاید. چه قسی شدهام که با این همه مصیبت هنوز میتوانم جلوی اشک را بگیرم! فقط گوش کردهام تا حالا. دلم سنگین شده است. آنقدر سنگین که راهرفتن هم سخت شده است. اینجا طلائیه است. مقر اباالفضل العباس. از سه راه شهادت سرازیر میشوم. خدا این چه حسی است؟! عصر است. هوا رو به تاریکیست. جمعیت همه دارند از پهنه این بیابان دور میشوند. از این بالا مردها و زنها را میبینی که آرام دور میشوند.
کنار مهندس راه میروم. مهندس صحبت میکند و من تا همین چند لحظه پیش داشتم گوش میکردم. آن پایین، کمی دور تر از جمعیت، زینب، دختر چهار ساله آهستان دارد میدود. زینب دارد میدود و چادر مشکی کوچکش در باد بازی میکند. زینب دارد میدود و من تا به حال رقص یک چادر کوچک خاکی را در باد بیابان ندیده بودم. مهندس از صدام میگوید. زینب دارد میدود و من به جای «صدام» میشنوم «یزید». زینب دارد میدود و من از بلندی سه راه شهادت دویدن یک دختر سه چهار ساله را در بیابان نگاه میکنم. دویدن یک دختربچه در مقر اباالفضل العباس. دویدن یک دختر معصوم و بیگناه. دویدن یک آتشپاره... .
اینجا کجاست؟ این جا طلائیه است؟ این جا به کربلا شبیهتر است انگار. مهندس از رذالت صدام میگوید و من زیر لب میگویم: «لعنت بر یزید. یا اباالفضل...». زینب میدود و چنگکی در قلب من فرو رفته است و سینهام را چاک داده است. با هر گام کوچک این دختر معصوم، پارهای قلبم کنده میشود و به دنبال زینب، روی زمین کشیده میشود. روی خاک. این جا طلائیه است. این جا کجاست؟ این جا چه بلایی دارد سر من میآید؟!
عهدم شکست. اشکها دیگر به فرمان من نیستند. از روی صورتم رد میشوند و در مقابل معصومیت این دختر به خاک میافتند. صورتم خیس شده است. زینب دارد میدود هنوز...