یه کم فکرت رو آزاد کن. برگرد به چند سال پیش. اون سال ها که خیلی کوچیک بودی. نمی دونم تا حالا برات اتفاق افتاده یا نه ولی اگه اتفاق افتاده باشه حتما من رو درک می کنی.
یادت بیار اون وقتی رو که توی شلوغی خیابون مامانت رو گم کردی. هی چپ و راست رو نگاه می کنی ولی خبری ازش نیست. هی صداش می زنی ولی جوابت رو نمی ده. یه کم که بگذره گریه ت می گیره یا اگه خیلی احساس بزرگی بکنی، جلوی اشکت رو می گیری که از روی پلک پایینی نریزه پایین.
همین طور می ری این ور و اون ور و هی اطرافت رو نگاه می کنی. ولی خبری ازش نیست. کم کم ترس تمام وجودت رو می گیره. یه صدایی از داخلت نهیب می زنه: «اگه پیداش نشه چی؟ اگه نیاد چی؟ اگه ...» فکر می کنی دنیا به آخر رسیده. انگار همه مردم وحشت ناک می شن. انگار همه ی ماشین های خیابون مثل غول های ترسناکی به نظر میان.
توی همین شلوغی و ترس و وحشت یهو چادر مشکی مامانت رو می بینی که داره از دور می دوه طرفت. تو هم می دویی طرفش و خودت رو می ندازی توی بغلش.
«مامانی... مامانی... کجا بودی مامانی. چرا من رو تنها گذاشتی؟ »
داری توی بغل مامانت گریه می کنی که یه وقت می بینی صورت مامانت خیس تر از توئه. می بینی چشماش سرخ شدن.
«مامانی؟ داری گریه می کنی؟ مامانی چته؟! مامانی تو رو خدا گریه نکن»
....
بعد ها وقتی بزرگتر می شی می فهمی مامانت اون روز خیلی بیشتر از تو سختی کشیده. می فهمی مامانت اون روز دلش هزار راه رفته تا رو تو رو پیدا کرده. اون روز می فهمی .
امشب وقتی رفتم توی حرم حس همون بچه کوچولو رو داشتم که مامانش رو پیدا کرده. شاید ... شاید هم مامانش اون رو پیدا کرده. شاید اگه بزرگتر بشم این چیزها رو بفهمم. خدا کنه بزرگ بشم.
( از همه کسانی که اومدن خیلی ممنونم. همه تون رو دعا کردم. فقط دعا کنین به قطار برسم. ساعت 8 بلیت دارم. وقتی برگشتم به همتون سر می زنم انشاءالله. ... جاری باشین....)