نمی دونم این حرفا رو امشب زدن کار خوبیه یا نه ولی آخه اگه امشب نزنیم اگه امشب ننویسیم اگه امشب این دل رو خالی نکنیم پس کی؟
دیدی اون بچه هایی رو که از بچگی پدر و مادرشون رو از دست دادن؟ دیدی اون بچه هایی رو که پدر و مادرشون رو اصلا به یاد ندارن؟ دیدی تا حالا اون بچه هایی رو که اصلا درست مفهوم پدر و مادر رو نمی فهمن؟ اگه خدا رحمشون کنه و یه خونواده ی مهربون و فهمیده قبولشون کنن و زیر پر و بالشون رو بگیرن شاید بتونن خودشون رو از بیچارگی نجات بدن و پس فردا که بزرگ می شن به یه دردی بخورن و بتونن یه گوشه از بار جامعه شون رو به دوش بکشن. ولی اگه این طور نشه چی؟ معمولا سر از پرورشگاه و بهزیستی و زیر پل و پیش آدم های سودجو و نامرد و هزار جای کثیف دیگه در میارن. مگر این که خدا کمکشون کنه و نجاتشون بده.
همون بچه ها چند وقت دیگه که بزرگ تر شدن سر و کارشون با کارهای خلاف و دزدی و بزهکاری و زندان و این جور جاهاست. همه این به خاطر چیه؟ چون پدر و مادر بالای سرشون نبوده که مواظبشون باشه و نگهداری شون کنه. همون بچه ها رو دیدی وقتی شب عید یا یه شب با شکوه دیگه برای مردمه گوشه ی خیابون نشستن و مثلا برای وزن کردن هر نفر پنجاه تومان پول می گیرن؟ دیدی به بچه هایی نگاه می کنن که دستشون تو دست پدر و مادرشونه و دارن برای خریدن بستنی یا اسباب بازی پشت ویترین بهونه می گیرن؟ دیدی به لباس های خوشگل و تر و تمیز بچه های دیگه چه طوری نگاه می کنن؟ دیدی به پشمک توی دست بچهی همسن خودشون چه طوری نگاه می کنن؟
حالا نقل کار ماست.
توی تاریخ می خونی که یه موقعی بوده که مردم وقتی براشون مشکلی پیش میومد می رفتن پیش پیامبر. می رفتن پیش حضرت امیر و مشکلشون رو مطرح می کردند. می رفتن تا وقتی بینشون مرافعه ای پیش میومده حضرت بینشون داوری کنن. حتا گاهی وقتها برای این که درد دل کنن و عقده دلشون رو باز کنن می رفتن پیش امام زمانشون. هر وقت براشون سوالی پیش میومده یکی بوده که برن و ازش سوال کنن که باید چه طوری زندگی کنند. ولی ما چی؟
ولی ما چی؟ آخ که چقدر دلم می خواد زار زار گریه کنم. آخ که چه قدر دلم می خواد فریاد بکشم و برای خدا شکوه کنم. آخ که چقدر دلم می خواد برم پیش خدا و بگم خدایا اصلا من مفهوم وجود امام زمان رو نمی فهمم. دلم می خواد بهش بگم که انگار توی زندگی همه نقصی احساس می کنم الا نقص حضور امام زمان. اصلا خیلی هامون باور کردیم که زندگی یعنی همین. خیلی هامون فکر می کنیم دنیا حتما باید همین طوری باشه دیگه. مثل اون بچه که نمی فهمه بدون مادر و پدر چه نعمت هایی رو از دست داده ما هم توی تاریکی دنیا دست و پا می زنیم و نمی فهمیم که دنیا خیلی روشن تر از این می تونه باشه. همینه که از بین ماها به ندرت آدم هایی پیدا می شن که دنیا براشون اهمیتش کمتر از خیلی چیزهای دیگه ست. آدم هایی که بلد باشن زندگی کنن. آدم هایی که معنی خوب بودن و خلافکار نبودن رو بفهمن. آدم هایی که بدونن از زندگی دنبال چی دارن می گردن.
اون قدر تنها موندیم و توی تاریکی بزرگ شدیم که نور برامون شده یه افسانه که از دهن بعضی از خوبان شنیدیم. بهمون می گن یه زندگیی هست که خیلی لذت بخشه خیلی زیباست خیلی با شکوهه. یه زندگی هست که همه ش مورد رضایت خداست ولی چه شکلیه نمی دونیم. چه جوریه نمی دونیم.
بله بالاخره خدا هم راه گذاشته برای رسیدن به حرفش و شناختن حکمش ولی این رو مطمئنم که تا امام نباشه همه احکام خدا قابل اجرا و بلکه قابل فهم برای ما نیست. زندگی درست، برام شده مثل یه افسانه. زندگی بدون گناه شده مثل داستان تخیلی. آدم توی خیابون نمی تونه راه بره و هیچ گناهی نبینه. آدم نمی تونه توی این دنیا باشه و ظلم و ستم و تبعیض نبینه. همه دارن می رن یه جای دیگه. همه دارن توی زندگی دنبال یه چیز دیگه می گردن. برای همه یه چیزایی ارزش شده که ذره ای ارزش نداره و برای همه چیزایی از ارزش افتاده که مهم ترین چیزهای زندگی هستن. خدایا امشب شب تولد تولد امام زمانه. امشب سالگرد مهم ترین اتفاق تاریخه. خدایا امشب شبیه که حجتت به دنیا اومده. خدایا به خودت قسم این چند وقت باقی مونده رو ببخش. خدایا اذنش بده که بیاد.
خدایا از حیرانی و سرگردانی توی دنیا خسته شدیم. خدایا از این که بیشتر دنیا دست یه مشت آدم ظالم زبون نفهم باشه خسته شدیم. خدایا ما هنوز وقت نکردیم زندگی کنیم. خدایا عجله کن....
ببخشید شب عیدی این طوری حرف زدم. عیدتون مبارک باشه. جاری باشید...