کم کم داره رنگ و روی شهر عوض می شه. توی ده روز گذشته تهران و قم و اصفهان رو دیدم. همه جا داره همین طور می شه. وقتی باد میاد یه بوی دیگه می ده. وقتی نور خورشید می افته توی چشات یه رنگه دیگه ست. وقتی هوا داره تاریک می شه یه خنکی خاصی به هوا اضافه می شه که تا چند روز پیش نبود.
کم کم داره مدرسه ها هم باز می شه. بوی خاک پای مدرسه رو به راحتی می شه احساس کرد. این روزا که می شه یاد بچگی هام می افتم. یاد اون روزا که با صدای فیس فیس سماور مامان از خواب بیدار می شدم.
- حامد پاشو ... آقای عسکری رفتا! ساعت هفته.
کنار بخاری توی هال یه سفره کوچیک پهن بود. راست این که دو تا بچه مدرسهای با مامانشون بشینن و صبحونه بخورن. توی سفره هم یه استکان چایی شیرین شده و پنیر و بعضی وقت ها چند تا گردوی مغز شده کنارش. هیچ صبحونه ای مثل چای شیرین پنیر نمی شد. خامه و عسل و کره و مربا و این سوسول بازی ها هیچ کدوم تو خوشمزگی به پای چای شیرین پنیر نمی رسید.
همیشه دلم می خواست با لباس های مدرسه م بشینم سر سفره صبحانه. از این خوشم میومد که فکر کنم عجله دارم و داره دیرم می شه. کیف می کردم که واستم جلوی آیینه و سرم رو شونه کنم و قبل از صبحانه مسواک بزنم و مامان هی صدام بزنه: «پس بیا دیرت شد. چی کار داری می کنی؟!» دوست داشتم لقمه آخر رو توی راه بخورم و هر چی مامانم اصرار می کنه که صبحونهت رو کامل بخور، من بگم نه دیگه دیرم شد. و اون مثل هر روز برام لقمه بگیره و بگه توی سرویس بخور. یه لقمه اضافی هم بگیره و سفارش کنه که به دوستات هم بده.
از در اتاق می دویدم بیرون و یهو مامان صدا می زد: حامد! تغذیهت رو جا گذاشتی و من روی زانوهام می اومدم تا وسط هال و پلاستیک میوه و انار دونه شده رو از مامان می گرفتم و می دویدم توی کوچه. سر خیابون مینی بوس آبی رنگ آقای عسکری واستاده بود و مثل همیشه از دیر اومدن من اعصابش به هم ریخته بود.
می پریدم بالای مینی بوس و می رفتم اون صندلی آخر تا یک ساعتی رو که توی راه بودیم جنگولک بازی در بیاریم....
حالا این روزا صبح که از خوابگاه میام بیرون دم در یه نفس عمیق می کشم و می گم «هی ی ی ...جوونی کجایی که یادت بخیر... ». وقتی این رو می گم خودم هم خندهم میگیره. شوخی شوخی بزرگ شدیما!!