یکی از بچه های خوبگاه اهل شماله. آخر شب بود که تلفن زنگ زد و دیدیم با اون کار دارن. از خونه شون بود. ما رفتیم توی اتاق. بعد از چند دقیقه اومد دیدیم قیافه نگرانی داره. گفتیم حسین چته؟ گفت: گاومون زایید.
حسابی نگران بودیم. گفتیم خدای نکرده بلایی سر کسی نیومده باشه. بالاخره تلفن از خونه بود و این موقع شب. گفتیم: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ باز گفت: گاومون زایید.
بچه ها دیگه خیلی نگران شده بودند:
- نصفه جونمون کردی. بالاخره می گی چی شده یا نه؟
- می گم که گاومون زایید. این موقع شب. توی این سرما گاومون زایید. حالا بابام اون جا دست تنها باید تا صبح مواظب این گوساله تازه وارد باشه. نگرانم بلایی سرش نیاد.
ما رو بگو...
(به کسی نگید ولی این بار عجب مطلب مهمی نوشتم!!!! )