سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز بعد از ناهار خوابیدم. به احمد (‏هم اتاقیم)‏ سفارش کردم ساعت 4 صدام بزنه.

نمی دونم چه قدر خوابیده بودم ولی از بوی رطوبت چشمام رو باز کردم. سقف هم صدای تیک تیک می داد. نشستم. آره داشت بارون میومد. دویدم توی ایوون. همه چیز عوض شده بود. البته این رو بعد فهمیدم. از لبه ی شیروونی داشت آب می‏چکید. دور و بر خونه همه سبزه بود و چمن. چمن خیس. غیر از خونه‏ی ما هم هیچ خونه‏ای اون دور و بر نبود. یه چیزی شبیه کلبه‏ی شکار، وسط جنگل. آخر حیاط خونه می رسید به یک جنگل که به خاطر زیادی درخت‏ها، زیرش کاملا تاریک بود. بالای درخت‏ها رو مه پوشونده بود و درست پیدا نبود.

بوی چوب، بوی رطوبت،‏ صدای چک چک آب از لبه‏ی شیروونی، درخت‏های زیر مه رفته، سکوت همه چیز غیر از آب بارون. چه لذتی داشت. مست شده بودم. یاد سفر پارسال شمال افتادم. یاد جواهر ده، یاد قلعه رودخان، یاد امام زاده ابراهیم... یه نفس عمیق کشیدم و زیر لب گفتم دستت درد نکنه خدا. چقدر دلم بارون می خواست! (توی چند پست قبلی هم گفته بودم).

-حامد. ساعت چهاره‏ها.

احمد بالای سرم بود. چشمام رو باز کردم. چهره وارونه‏ش رو نشناختم. چند ثانیه نگاه‏ش کردم. فهمید که خواب عمیقی بودم. شمرده گفت:‏ «حامد سلام. من احمدم دوستت. این جا هم قمه. تو بعد از ناهار خوابیدی».

نشستم. هنوز صدای قطره‏های بارون میومد. همین طور بوی رطوبت. چرخیدم طرف صدا. هر دوش از توی کانال کولر بود. باورم نشده بود. دویدم طرف پنجره. همون آفتاب سوزان بعد از ظهر قم. ولی چه‏قدر دلم بارون می خواست.


نوشته شده در  جمعه 85/6/24ساعت  6:5 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]