بیش از تصاویری که از خاطره ها، از فیلم ها، از کتاب هایی که خوانده ام در ذهنم هست آیا چیز دیگری هم دارم؟ آیا این ها که من در ذهنم ساخته ام همان است که بوده است؟ آیا این ها که من حس کرده ام همان است که زیر آتش و گلوله حس شده است؟ اگر همان هاست پس چرا این همه با آن ها فرق دارم؟ پس چرا از شبانه روزم که هیچ، از دوران سالم هفته ای بیش به یاد آن ها نمی افتم؟ پس چرا وقتی موقع امتحان می شود دست و دلم نمی لرزد؟ پس چرا دلم ذره ای داغ دل زهرای کوچک را ندارد. چرا بارها نامه برایشان ننوشته ام؟ چرا دیگر کمتر جای خالی آن ها را حس می کنم؟ چرا قدردانی هایم بوی ریا می دهد؟ چرا ... چرا ... چرا ...
باباجان ... باز سلام....
ای پدر جان منم زهرایت. ... به خدا این صدمین نامه بود. یاد داری که دم رفتن تو دامنت بگرفتم؟
پدر این بار نرو... پدر این بار نرو....
به خدا خسته شدم... به خدا خسته شدم... چند سال است که من منتظرم...
هر صدایی که ز در می آید ... همچو مرغی مجروح ... پابرهنه سوی در تاخته ام....
جان زهرا برگرد... جان زهرا برگرد...
مادر.... او کجا رفته مگر؟ او که هرگز دل بی مهر نداشت. او که هر روز مرا می بوسید... او که می گفت برایش به خدا دوری از ما سخت است... پس چرا دیر نمود؟ ...
پدرم من این بار ... می نویسم که اگر... بازگشتن ز برایت سخت است... ما بیاییم برت... تو فقط آدرست را بنویس... در کجا منزل توست... مادرم می داند... او به من می گوید پدرت پیش خداست... در بهشتی زیبا....