سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علاقه ای شکل گرفته بود. مدتها بود. دست خودش نبود، دوست ش داشت دیگه.
به ش می گفتند: آخه ... جان. این هم یه آدمه مثل خودت، مثل بقیه، چرا تو این قدر براش بی قراری می کنی؟! بی خیال شو دیگه.
می گفت: دوستش دارم دیگه. همین بس نیست؟ رفته توی دلم. می گی چی کار کنم؟! مگه با اجازه من رفته که با اجازه من هم بیاد بیرون؟!

***
اون روز صبح، بعد از مدت ها به ش گفته بود که اگه می خواد اون رو ببینه باید زود باشه. چون دوباره داره می ره مسافرت. تلفنی قرار گذاشته بودند میدون انقلاب. زمستون بود. برف اومده بود حسابی. خیابون ها خیلی قشنگ شده بود. درخت های بی برگ سفید پوش شده بودند. موتور هوندای قرمز رنگش رو با هزار مکافات روشن کرد و راه افتاد. انداخت توی مشتاق. توی پارک قو نمی پرید. از درز کلاه ایمنی ش اون قدر سوز میومد که صورتش بی حس شده بود. موتور با سرعت در طول زاینده رود می رفت. رسید به پل خواجو. سر میدون، زمین یخ زده بود. ترمز کرد ولی دیر شده بود. لیز خورد. موتور برای خودش روی زمین کشیده می شد و موتورسوار هم برای خودش. موتور رفت تا خورد به جدول وسط میدون.
بلند شد و لباس هاش رو تکوند و رفت طرف موتور. خاموش شده بود. موتور رو سوار شد. زانوهاش درد می کرد. سر زانوی شلوارش پاره شده بود.  هندل زد. روشن نشد. هندل زد، روشن نشد. هل داد، کلاچ رو ول کرد و پرید روی موتور، روشن نشد. لگد زد، روشن نشد. داد کشید روشن نشد.
موتور رو گذاشت کنار کانتینر سازمان انتقال خون و دوید طرف سی و سه پل. دوید... دوید... به ساعت نگاه کرد ... دوید ... دوید... نفس نفس زد ... دوید... دوید....
هنوز به سی و سه پل نرسیده بود که پاش گیر کرد به یه لوله ی مزاحم کوچیکی که زیر برفا توی چمن مخفی شده بود. نقش زمین شد. زمین زیر برف گل شده بود. سر تا پاش گلی شد. حتا صورتش، ریش کامل نشده ش، همه گلی شد.
بلند شد، نگاهی به خودش انداخت و دوباره دوید. به ساعتش نگاه کرد و دوید... دوید ... دوید... نفس نفس زد و دوید... دوید... دوید... رسید.
از پایین سی و سه پل نگاه کرد. آره اومده بود. مثل این که خیلی وقت پیش اومده بود. توی درگاه اول پل ایستاده بود، بالای قهوه خونه. شال گردن پایین صورتش رو پوشونده بود و دستش روی شالگردنش بود.  انگار می خواست نیفتد.
از پله ها بالا رفت... رفت... رفت... نفس نفس زد و رفت... رفت... خسته رفت... کوفته رفت... گلی رفت و رسید. سرش را پایین انداخت: سلام. خیلی دیر رسیدم. هان؟ خوردم زمین. دو بار. اول روی یخ، بعد هم توی گل. ببخشید.
گرمای دستی رو روی صورتش احساس کرد. دست، چونه ش رو آورد بالا: ببینمت. نیگاه کن چه بلایی سر خودت آوردی! حالا امروز نمی شد... دفعه بعد.آسمون به زمین می اومد؟. این دستمال رو بگیر و صورتت رو پاک کن. واقعا فکر می کنی این همه دردسر ارزشش رو داشت؟
دستمال رو گرفت و گذاشت روی چشماش تا یه کم صورتش گرم بشه، یا شاید برای این که چشماش پیدا نباشه، یا شاید برای این که خوشبو بود، یا شاید ....
همون که صورتش زیر دستمال بود و پیدا نبود یواش گفت: ارزشش رو داشت. داشت.

***

بعد از ظهر دیروز ضعف گرفته بودش. حالش خیلی ناجور شده بود. افتاد گوشه اتاق. هر کاری کرد دیگه نتونست از جاش بلند شه. خیلی وقت بود روزه نگرفته بود. بچه ها بهش اصرار کردند که اگه نمی تونه ادامه بده روزه ش رو باز کنه. قبول نکرد. گفت: تا افطار دیگه چیزی باقی نمونده.
اذون رو که گفتند با مکافات سرپا ایستاد و نماز خوند. نمازش که تموم شد، بچه ها براش آبجوش و خرما آوردند. استکان رو گرفت توی دستش. گرم شد. چشماش خیس شد. مثل اون روز، روی سی و سه پل. نگاهش رفت بالا طرف خدا! یه قطره اشک از روی پلک سمت راست سرید روی صورتش.
یواش به همون بالا گفت: ارزشش رو داشت. داشت.


نوشته شده در  سه شنبه 85/7/4ساعت  2:22 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]