داستان قشنگی رو در کتاب منتهی الآمال خوندم که گفتم برای تولد امام حسن بنویسم. البته مکالمه ای که صورت می گیره به صورت شعر هست ولی متاسفانه الان کتاب در دسترسم نیست که متن خود اشعار رو بنویسم. اگه بود چیز دیگه ای بود:
مرد فقیری اومد نزد امام حسن مجتبی علیه السلام و به این صورت از حضرت کمک خواست:
هر چی داشتم فروختهم و دیگه چیزی که در مقابلش کسی بهم درهمی بده برام باقی نمونده. فقط آبروم رو نفروختم و حالا چون دیدم شما خریدار خوبی براش هستین گفتم اون رو به شما بفروشم.
تیکه اول شعرش اینه : لم یبق لی شیء یباع بدرهم إلا ماء وجه وجدتک مشتری له....
حضرت به خازنشون گفتن چه قدر پول داریم. گفت: دوازده هزار درهم. حضرت گفتن که همهش رو به این مرد بده. بعد، حضرت از اون مرد فقیر معذرت خواهی کردند و گفتند نیکی کردن ما مثل باران تند و رگباره ولی تو کمی زود اومدی برای همین باران ریز و نرم نیکی ما شامل حال تو شد. ولی ما نتونستیم قیمت کالای تو رو پرداخت کنیم. اصلا این پول رو بردار و برو و فکر کن که نه ما چیزی از تو خریدیم و نه تو چیزی به ما فروختی.
تیکه آخر شعرش رو یادمه که این طوری بود: کأنک لم تبع و أنا لم نشتر....
میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باشه.