سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزای اول ماه رمضون بود. نزدیک افطار توی تاکسی نشسته بودم و داشتم می‏رفتم خونه. توی مسیر یه خانوم جوون (شاید بیست و چند ساله) سوار شد. خب ظاهر ناجوری داشت و به هیچ وجه به آدم‏های مذهبی نمی خورد. موها بیرون و آرایش غلیظ و لباس های تنگ و کوتاه. 


چند دقیقه ای گذشت. هوا تاریک شده بود دیگه. دختر خانومه یه نیگا به ساعتش انداخت و با لحن بچه گونه ای (بخوانید معصومانه) به آقای راننده گفت:‏ «ببخشید آقای راننده! اذون رو گفتند؟». راننده شیشه سمت خودش را کمی پایین آورد و گفت:‏ «آره خانوم. دارن می گن».

وقتی این رو شنید کیفش رو باز کرد و با ذوق خاصی یه ساندویچ کوچیک که توی یک پلاستیک پیچیده شده بود از کیفش بیرون آورد. به من و راننده تعارف کرد و شروع کرد خوردن. تیکه اول که پایین رفت باز با همون لحن معصومانه یا شاید معصومانه تر و البته با هیجان خاصی گفت:‏ «هیچ وقت باور نمی کردم روزه گرفتن این قدر هیجان  داشته باشه. امسال اولین سالیه که روزه می گیرم.»

راننده از توی آیینه یه نیگاهی به من انداخت و لبخند زد. برای من هم جالب بود. گفتم:‏ «قبول باشه. روزه اول احتمال قبولی ش خیلی بیشتره. آدما اولین روزه شون رو معمولا با اخلاص بیشتری می گیرن.»

میدون شهدا پیاده شدم:‏ «خدایا روزه ما هم قبوله؟‏»


نوشته شده در  سه شنبه 85/7/18ساعت  5:52 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]