هنوز چند قدم نرفته بودم که از پشت دکهی روزنامهفروشی کوچه سپاه، سر و کله آقا عطاء پیدا شد. با خودم گفتم نه بابا انگار شب قدری سیممون وصل شده خدا به حرفمون گوش می کنه. حال و احوال و ... رفت.
وقتی که آقا عطا رفت گفتم بذار یک چک دیگه بکنم، جدی جدی خبری شده یا نه؛ گفتم خدایا این یکی که خیلی فاز داد، قربون دستت دومی رو بفرست.
رسیدم دم در مسجد حاج آقای مکارم چشمم افتاد به مظاهر. در گوشی با هم حرفایی زدیم که باعث شد این پست رو بنویسم.
نمی دونم به وبلاگ نویسی چه طوری نگاه می کنی، تقدس براش قائلی؟ برای کلاسش می نویسی؟ درد بیکاری اومدی نت گفتی یه باره یه وبلاگی هم بنویسیم؟ زن می خوای؟ شوهر می خوای؟ یا شایدم دوشت بد تو رو کشونده توی این راه؟ (البته شیشتم تپل هم بی تاشیر نبود!)... ولی من فکر میکنم وبلاگ نویسی مثل یه عینک میمونه، وبلاگ نویس هم یه آدم عینکیه. همین طور که عینک طبی داریم، عینک آفتابی (سانگلاسیز) داریم، یه مدل عینک هم داریم به نام عینک وبلاگی یا همون لاگگلسیز (LogGlasses) یعنی این که آقای وبلاگ نویس! خانم وبلاگ نویس! (اهه، اهه) تصحیح میکنم: خانم وبلاگ نویس! (یه بار هم خانم ها مقدم باشن) آقای وبلاگ نویس! شما یه عینکی روی چشمته که باعث میشه چیزایی رو ببینی که خیلی ها نمیبینن. شمای وبلاگ نویس متوجه یه سری مسائل می شی که شاید بقیه متوجه نشن. یا مثلا مسائل رو از زاویه جدیدی می تونی ببینی که خیلی ها شاید نتونن ببینن. پف فیل فروش دم حرم، فلافل فروختن توی شب قدر، (پشمک فروش دم مصلی رو هم اضافه کنید به موارد ذکر شده) و خیلی ریزهکاری های دیگه فقط با عینک ظریف وبلاگی قابل دیدنند.
حالا سختی کار این جاست که هر کی از این عینک استفاده کرد و چیزهایی رو دور و بر خودش دید که بقیه ندیدند، دیگه حق ساکت موندن نداره. دیگه نمیشه سرش رو ببره زیر برف و بگه من ندیدم. برای خدا کاری نداره ها؛ اون ور، سر پل صراط که رسیدیم می تونه جلوت رو بگیره و بگه: «ببینم؟! تو وبلاگ نداشتی؟ وبلاگ کلر... کلر... کلرجی من مال تو نبود؟»، تو هم با ترس و لرز بگی: «آره خودمم!»، بعد خدا بگه: «تو فلان مسئله رو ندیدی؟ صدات به تمام دنیا نمی رسید؟ چرا حرفی نزدی؟ چرا یه پست نفرستادی بالا؟ گفتی بذار دنیا رو آب ببره؟ جهنم؟!» و تو سرت رو بندازی پایین و هیچ حرفی نتونی بزنی.
حالا حتما میگی: «چته؟ حرف حسابت چیه؟ کشتی ما رو بگو دیگه!». حالا می گم. دستات رو بیار بالا. بیار. د بیار بالا دیگه! زشت نیست. آهان توی کافی نتی؟ خب تو نمیخواد بیاری، راست می گی ضایع ست. همون پایین شروع کن شمردن: یکشنبه... دوشنبه... سه شنبه... روی شیشمی رسیدی واستا. خب؟ گرفتی؟ فهمیدی چی شد؟ رفتی تا آخر خط؟
خب. ببینم! پایه ای؟ هستی؟ پس قلمت رو از غلاف در بیار. ماشالا... چند روز بیشتر وقت نداریما! ایشالا یه روز اون ور پل صراط شاد و خندون ببینمت.
با اون لاگ گلسیز خوشگلت!!!