ساعت هفت دیشب: کلرجیمن کنار پنجره اتاقش ایستاده بود و انگور می خورد و به جرثقیلی که جدیدا روبروی پنجره اتاقش علم کرده بودند نگاه می کرد.
ساعت هشت: کلرجیمن در کافی نت نشسته بود و بین وبلاگهای دوستانش چرخ می زد شاید حرفی یا نوشته ای پیدا کند که دلش را عوض کند.
ساعت هشت و نیم: یکی از دوستان برای کلرجیمن پی ام داد که: «چه طوری؟» و کلرجیمن گفت: «دلم گرفته!» او گفت: «خب ساعت نه بیا حرم. کنار قبر آقا مرتضی!»
ساعت نه: کلرجیمن کنار قبر آقا مرتضی منتظر ایستاده بود و سوره حمد می خواند.
ساعت نه و ده دقیقه: آن دوستش آمد و به خاطر تاخیر، معذرت خواهی کرد و تا ساعت ده حرف زدند.
ساعت ده و ده دقیقه: دوست کلرجیمن داشت از خانمش می پرسید (اجازه میگرفت) «پیاده تا یه جایی رو با هم بریم و حرف بزنیم؟» و اجازه صادر شد و راه افتادند. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه: کلرجی من و دوستش و خانم دوستش در یکی از بستنی فروشیهای صفاییه داشتند هویجبستنی میخوردند.
ساعت یازده: کلرجی من از خانم دوستش معذرتخواهی کرد و با دوستش و خانم دوستش خداحافظی کرد.
ساعت دوازده و نیم: بعد از دوبار کافینت رفتن، کلرجیمن رسید خوابگاه، باز ایستاد پشت همان پنجره و به جرثقیل نگاه کرد. و به این نتیجه رسید که چیزی عوض نشده است و نمی تواند در خوابگاه بماند.
ساعت یک و ده دقیقه: کلرجی من باز دم حرم بود. سلام داد و پیاده راه افتاد طرف چهارراه بیمارستان.
ساعت ده دقیقه به دو: کلرجی من رسیده بود دم مصلی. نشست روی نیمکتهای ایستگاه اتوبوس مصلی.
ساعت دو و بیست دقیقه: کلرجیمن در میانه بلوار امین بود و باران ملایمی شروع به باریدن کرد.
ساعت بیست دقیقه به سه: کلرجی من رسیده بود به سه راه سالاریه. صدای سگی از دور به گوش می رسید. همراه با صدای خش خش جاروی رفتهگر.
ساعت سه: کلرجی من در مقابل در دژ قرار داشت (کسی فکر بد نکنه. اصلا یادم نبود که دژ اونجاست!)، هنوز صدای پارس سگی از دور به گوش می رسید ولی این بار از آن سوی دژ.
ساعت سه و پانزده دقیقه: کلرجیمن سر میدان دستغیب بود. صدای شرشر آب خروشانی از داخل جوی آب میآمد. کاش اطراف حرم هم از این صداها می آمد.
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه: کلرجیمن به میدان زنبیلآباد رسیده بود. ماشینهای شخصی بوق می زدند و دنبال مسافر می گشتند. کلرجیمن خواست برای یکی از آن ها دست تکان دهد اما انگار نشد. انگار دستش بالا نمی آمد. دوباره باران گرفته بود.
ساعت یک ربع به چهار: کلرجیمن سر میدان صفاییه بود. پاهایش درد می کرد. به خاطر دمپایی ها بود. (آخه آدم عاقل با دنپایی می ره پیاده روی؟). دمپاییها را کند و به دست گرفت و در طول صفاییه به راهش ادامه داد. فرش پیاده رو ها خیلی زبر بود و نمی شد پای برهنه روی آن ها راه رفت. آسفالت خیابان نیز تعریفی نداشت. کلرجی بر روی جدول کنار خیابان به راه افتاد.
ساعت چهار کلرجی من نزدیک چهارراه بیمارستان بود. موتور سیکلت ها وقتی رد می شدند، سرعت را کم می کردند و خیره خیره به کلرجیمن نگاه می کردند: !!! خدا برای کسی نخواد به حق این شب عزیز!!!
ساعت چهار و ده دقیقه کلرجیمن باز به حرم رسید. سلام داد و رفت طرف خوابگاه.
ساعت چهار و بیست دقیقه: کلرجیمن پشت پنجره توی اتاق ایستاده بود و به جرثقیلی که تازگی روبروی پنجرهی اتاقش علم کرده بودند، نگاه می کرد.
هنوز هیچ چیز عوض نشده بود....
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی ....