به نام خدا
دیشب هم یکی دیگر از شب های فرخنده بود که سحرگاه مبارکی هم به دنبال داشت. علت فرخندگی این شب هم این بود که باز بی خوابی به کله این حقیر زد و توفیق حاصل شد و کتاب «جنگل واژگون»، اثر «جی.دی.سلینجر» را از ابتدا تا به انتهاء بخوانم و یک قوری کامل قهوه را نوش جان بفرمایم.
البته بنده یک تذکر آیین نامه ای را در ابتدای این پست طولانی عرض کنم که دوستان در نظرات خصوصی مرقوم نفرمایند که: «تو مگه کار و زندگی نداری؟ تو بیکاری؟ به جای این کارا بشین درس بخون!» و از این دست حرف ها؛ به این دلیل که اولا این چند هفته، کلاس های درسی بنده تعطیل است (البته فقط کلاس های درسی). ثانیا بنده سراپا تقصیر، اصولا پیاده روی و مطالعه مثلا داستان (یا زبانم لال!) رمان را تحت مقوله ی شریف «کار» محسوب می کنم؛ چون معمولا بناء بر این است که نه تنها بنده، که هر کس دیگر که در شب پیاده روی می کند، مخصوصا اگر مدت زمان آن بیش از سه ساعت باشد، به مطلب خاصی فکر می کند که در حال سکون، فکر کردن در مورد آن برایش مقدور نبوده است، یا هر دلیل قانع کننده دیگری حداقل برای خودش. همین طور مسئله خوانش داستان و رمان، اگر چه ممکن است از نظر بعضی، کاری عبث و چه بسا کفرآمیز تلقی شود، ولی ممکن است از نظر سام وان الس (Some one eles) تفریحی بهتر از گعده های چند ساعته و شکستن تخمه و چرت زدن های طولانی تر از خواب، باشد و چه بسا خدای نکرده موجب رشد توانایی قلم و از این حرفها هم بشود.
اما از این حرفها که بگذریم در مورد کتابی که دیشب خواندم: (باور کن به کلیکش نمی ارزه. خیلی طولانیه. اصلا بی خیال شو. چون بعد میای توی نظرات به من چیز می گی که چرا پستت این قدر طولانیه!)
داستان جنگل واژگون داستان زیبایی بود که نثر آشنایی زدای آن به مذاق امثال بنده بسیار می نشیند. یکی از زیبایی های آن این بود که به طرز ماهرانه و دلنشینی، در بعضی جاهای کتاب، نویسنده پابرهنه خود را وسط سطرهای کتاب می انداخت. اگر چه این خصوصیت، اصولا برای یک داستان، نقص و عیب محسوب می شود که ردپای نویسنده در متن یافت شود یا به عنوان مثال احساسات او در کلمه ای یا حتا علامت تعجبی بی جا نمایان شود، ولی در این داستان، نویسنده به طور علنی خود را قاطی ماجرا می کند. به این متن توجه کنید:
«کورین (شخصیت اول داستان) به رابرت وینر تلفن کرد، با او ناهار خورد و ازش پرسید آیا می تواند در نشریه ی خبری که برایش کار می کند، کاری هم برای او پیدا کند یا نه. فکر کنم باید همین جا بگویم و بعد هم دنبالش را نگیرم، که رابرت وینر منم. واقعا برای خارج کردن خودم از جایگاه سوم شخص، دلیل خوبی ندارم.»
و از این جا به بعد، باز رابرت وینر به همان صیغه سوم شخص در داستان حضور دارد. دقیقا مثل جایگاه کلرجی من در پست دو تا مانده به این پست، با عنوان دیشب کلرجی من. و خلاصه برای من این گونه جرات نویسنده در ساختار شکنی جذابیت داشت.
اما در مورد محتوای داستان (نمی دانم بگویم یا نه. خیلی طولانی شد! البته شمایی که تا این جایش را خوانده ای حتما حوصله خواندن بقیه اش را هم داری دیگر. نه؟) :
داستان در مورد زنی است به نام «کورین» که از بچگی عاشق پسری می شود به نام «ریموند»، ولی بر حسب اتفاق از هم دور می شوند و هر کدام در شرایط خودشان بزرگ می شوند و به زندگی خودشان شکل می دهند.
در سن سی سالگی همدیگر را پیدا می کنند. یا بهتر است بگوییم کورین اسم نویسنده یک کتاب شعر را می شناسد که همان «ریموند فورد» زمان کودکی اوست. هر دو دانشگاه شان را تمام کرده اند. پسر اکنون استاد دانشگاه است و دو کتاب شعر نیز تا کنون چاپ کرده است و دختر نویسنده مهمی در مجلات و روزنامه ها شده است.
بر خلاف نظر «رابرت» (همان دوست سالیان اخیر کورین و نویسنده ی داستان، که گفتیم برای خروج از سوم شخص دلیلی پیدا نکرده است)، کورین و ریموند با هم ازدواج می کنند. رابرت معتقد است که ریموند یک آدم روان پریش و فوق العاده سرد است ولی کورین بر خلاف نظر او با ریموند ازدواج می کند.
پس از مدتی که کورین و ریموند زندگی خوبی را با هم سپری می کنند، سر و کله یک به ظاهر دختر 20 ساله ای که در حقیقت زن سی ساله شوهر داری به نام «بانی» است، در زندگی آن ها پیدا می شود و پس از گذشتن مدتی از ارتباط او با ریموند به بهانه ی نقد شعرهایش، به صورت غیر قابل باوری، ریموند با بانی از نیویورک خارج می شوند و کورین را ترک می کنند و فقط لحظاتی قبل از رفتن، ریموند با کورین تماس می گیرد و صریحا می گوید که دارد با بانی از نیویورک خارج می شود و البته ابراز تاسفی هم می کند و تلفن را قطع می کند.
کورین در شرایط بسیار بدی قرار می گیرد و بیمار می شود. در طول چند روزی که (یادم نیست، شاید هم چند ماهی که) ریموند رفته است، کورین سعی می کند ریموند را پیدا کند و بالاخره این رابرت است که آدرس آن ها را پیدا می کند که در فلان شهر و فلان نشانی هستند.
کورین خود را به آن جا می رساند و قبل از رفتن به منزل شان با آن ها تماس می گیرد. نکته جالب این جاست که بر خلاف انتظار کورین و همین طور من خواننده ی کتاب که منتظریم با شرمندگی و پنهان کاری بانی و ریموند مواجه شویم، بانی پشت تلفن کورین را به شدت تحویل می گیرد مانند یک همکلاسی کالج، و از اون دعوت می کند که به منزل آنها! برود.
وقتی که کورین به خانه ی آن ها می رود از او پذیرایی نسبتا گرمی می کنند و با ذوق و شوق از زندگی جدیدشان برای او تعریف می کنند. و اصلا انگار نه انگار که ریموند به کورین، و بانی به شوهر خودش خیانت کرده اند. شاید شدیدترین فشار داستان در همین قسمت بر کورین وارد می شود. مثل این که یک نفر رسما و جلوی همه به آدم توهین کند و آدم نتواند هیچ حرفی بزند.
در پایان میهمانی، کورین خیلی جدی از ریموند برای آخرین بار ( و امیدوارانه) سوال می کند که آیا به خانه بر می گردد تا دوباره با هم زندگی کنند یا نه، و تمام این اتفاقات را نادیده می گیرد. ولی ریموند می گوید: .... بقیه ش رو خودتون بخونید...
داستان بسیار دردناک و سخت است ولی شخصیت پردازی خوب و ادبیات جذاب آن باعث می شود که وقتی کتاب را دست می گیری نتوانی آن را زمین بگذاری. ولی نکته ای که در مورد فضای ترسیم شده در داستان به ذهنم رسید، با توجه به این که در هفته اخیر دو داستان دیگر هم از زبان دو زن ساکن ایالات متحده خوانده ام، وضعیت یک زن در مسئله ازدواج، در فرهنگی که تنها با عقل صرف و تجربه همه چیز ارزیابی می شود، خیلی رقت انگیز به نظر می آید.
هیچ گونه امنیتی از حیث عاطفی برای او وجود ندارد. در حقیقت هیچ مانع بازدارنده ای برای مرد وجود ندارد که وقتی به میزان دلخواهش از زندگی با این زن لذت برد او را ترک کند و به سراغ شخص دیگری برود. به خصوص اگر از نظر مالی هم تحت فشار نباشد و ازدواج مجدد برایش امکان پذیر باشد.
اصلا شاید عاقلانه (ی جدا از عوامل دیگر) هم همین باشد. اگر من به عنوان یک مرد، هدفم از ازدواج صرفا لذت بردن (جسمی یا عاطفی) باشد. وقتی بعد از مدتی زن دیگری بتواند بهتر از زن اول این نیاز را برای من برآورده کند چرا با همسر اولم بمانم؟ واقعا غیر عاقلانه نیست؟ این یک نوع از بین بردن خود و اذیت کردن بی دلیل خود نیست؟
واقعا اگر قرار باشد زندگی را این طور معنا کنیم خیلی تحملش سخت می شود. یک انسان مسلمان در ازدواجش نه فقط به لذت و رفع نیاز، که به تشکیل یک خانواده، ایجاد یک جامعه کوچک، تربیت فرزندان صالح و به درد بخور، رشد عاطفی و شخصیتی خودش و همین طور شخصی دیگر فکر می کند. وقتی ملاک های ازدواج بیشتر شد، زیبایی جایگاه خودش را پیدا می کند، همین طور مادیات دیگر. به همین دلیل تا پایان پیری هم زندگی لذت بخش خواهد بود حتا اگر هیچ گونه زیبایی برای هیچ یک از دو طرف باقی نمانده باشد.
عشق و محبت بین زن و شوهر اگر چه تا حد زیادی از غریزه جنسی نشات می گیرد (و البته این از تقدسش کم نمی کند) ولی صرفا به این دلیل نیست. شاید به همین دلیل باشد که نزدیک به چنین مضمونی از جانب ائمه ما وارد شده که اگر مردی به خاطر ایمان زنی با او ازدواج کند اگر چه آن زن زیبایی نداشته باشد، خدا آن زن را در نظر او زیبا قرار می دهد.
وقتی ایمان باقی باشد تا سن پیری هم محبت می تواند باقی بماند و زندگی تا آخرین دقایق و لحظاتش شیرین باشد. پول و مقام و جایگاه اجتماعی هم هر کدام جایگاه خودشان را در کنار ایمان و اعتقاد به خدا پیدا می کنند.
موقع ازدواج به فکر دوران پیری خودمان هم باشیم بد نیست. چون بعد از چهل سالگی (در بهترین فرض)، دیگر نه برای آقایان قدرت و تیپ و هیکل جذابی باقی می ماند، و نه برای خانم ها لطافت و زیبایی و طراوت. مردی است شکسته و یا شاید کمی قد خمیده، و زنی ست با پوست چروک خورده و دستانی کار کرده و هیکلی از فرم خارج شده.
حالا فهمیدی چرا دیشب فرخنده شبی بود؟ فهمیدی چرا داستان خواندن را هم جزء مقوله کار به حساب می آورم؟ به فکرهای بعدش می ارزید.