علی جان! سلام
(تذکر: علی یک شخصیت کاملا غیر واقعی و ساخته ذهن نویسنده است و فقط در مواقع ضروری پایش به میان کشیده می شود. )
علی جان!
گاهی دلم برایت تنگ می شود ناجور، جوری که تمام دفتر تلفنم را، تمام حافظه ام را و تمام کتابچه آدرسم را می گردم ولی پیدایت نمی کنم. گاه ساعت ها پای تلفن با این و آن کل کل می کنم تا نشانی از تو پیدا کنم ولی باز خبری از تو نیست. گاهی ساعت ها پشت تلفن از کسی می خواهم که نشانی ات را به من بدهد ولی هیچ کس انگار خبر ندارد که تو کجایی. هیچ کس حتی نمی داند که تو وجود داری. تو هستی...
علی جان!
ماه رمضان هم تمام شد. همان اول گفتم بیا، نیامدی. همان اول هم گفتم که حداقل تلفنت را به من بده، ندادی. گفتی می خواهم پخته شوی. گفتی می خواهم ببینم که از نبود من زجر می کشی. نیستی و شب ها، ساعت ها به جرثقیل روبروی حجره ام خیره می شوم. نیستی و شب ها وجب به وجب قم را طی می کنم. نیستی علی جان. نیستی. نیستی ببینی حال و روز مرا.
علی جان!
دیشب ناجور دلم هوس یک سینه زنی خونین به سرم زده بود. اگر بودی مطمئن باش راهش می انداختم. هوس کرده بودم به بچه ها خبر بدهم تا دور هم جمع شوند. با خودم گفتم خوابگاه خودمان هم جا هست. مزاحم کسی هم نیستیم. هوس کرده بودم تو بیایی برایمان بخوانی و من در دامنت ضجه بزنم و شیون کنم. هوس کرده بودم دیشب تمام خاطرات بین الحرمین را دوباره زنده کنم. هوس کرده بودم آن قدر به سینه ام بکوبم تا قلبم رام شود.
علی جان!
حال و هوایم، بس ناجوانمردانه سرد است. خیلی سرد. دلم برای مردانگیت تنگ شده است. دلم هوای یا علی گفتن های مردانه ات را کرده است. از آن ها که وقتی می گفتی، انگار چیزی در دلم پایین می افتاد. از آن ها که وقتی می گفتی حس می کردم شیری غرش کرده است. از آن هایی که وقتی می گفتی دیگر هیچ کس جلودارت نمی شد.
علی جان!
اشک های مانده در دلم سنگین شده اند. دیگر تنهایی نمی شود گریه کرد. یه شانه ی رشید و استوار می خواهد که وقتی از اشک خیس شد نلرزد. یک دست گرم و مردانه می خواهد که سرم را بر شانه ات فشار دهد. یک قلب بزرگ مردانه می خواهد تا تپشش را از رنگ چشمهایت بتوان دید.
علی جان!
ماه رمضان هم تمام شد. از میهمانی بیرونمان می کنند. میهمانی تمام شد. شیطان، آن بیرون منتظر ایستاده است. غل و زنجیر هایش را همین روزها باز می کنند. دست و دلم می لرزد. کاش این لحظات باقی مانده فکری برای خود می کردم. هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
علی جان!
تلفنت را گم کرده ام. آدرست را فراموش کرده ام. نشانی از تو پیشم نمانده. فقط یک دل خسته مانده و یک صفحه که می بینی. می نویسم... می نویسم... می نویسم... شاید روزی بین نوشته هایم پیدایت کنم. شاید... ولی تو در نوشته های من جا نمی شوی...
علی جان!
کاش این جا بودی الان...