«مادرتان زاییده. پسر!»
نیش دایه جان تا بناگوش باز بود.« ببین آقاجانت چی به من مشتلق دادند!». از جا پریدم و با خواهرم وارد اتاق مادر شدیم. در دو طرف در مظلوم ایستادیم. مادرمان بی حال در رختخواب تر و تمیز دراز کشیده بود. ملافهی سفید گلدوزی شده، روبالشی سفید گلدوزی شده، لحاف اطلس.
یک لحاف روی مادرم بود با این همه لبخندزنان می گفت: «دایه خانم، سردم شده، یک لحاف بیاور.»
دایه به صندوقخانه دوید و با یک لحاف ساتن برگشت.
«آه... نه... این که صورتی است... ساتن آبی بیاور.»
دایه جان خندان دوید و لحاف ساتن آبی آورد. با اجازه قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت: «نه مادرجان، دستم را نه. این جا را.» و به گونهاش اشاره کرد. «می دانید پسر است؟ یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید.»
چه قدر زن های قدیم روانشناس بودند. چه قدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازهی یک کتاب حرف زد. حسادتی که می رفت در قلب ما لانه کند، با یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد.
بخش هایی بود از کتاب «بامداد خمار» که توی مسیر اصفهان توفیق شد صفحاتی ازش رو یه دوری بزنم. به نظر متن قشنگی اومد. ظرافت رفتار زن های قدیم و نکته سنجی، حتا در سخت ترین شرایط مثل بعد از زایمان، برام جالب بود.
همین. بی خودی خوشحالی نکنید. من هنوز هستم.