بامداد خمار رو تموم کردم بالاخره. بی انصاف چهارصد صفحه ست. اول برام سوال بود که چرا این کتاب 36 بار تا حالا چاپ شده اون هم در مدت شش سال فقط. یعنی از 76 تا 83، بعدش رو دیگه نمی دونم.
خب باید بگم موضوع این کتاب یک موضوع کاملا کلیشه ایست. همان که همیشه استاد سلیمانی سر کلاس به عنوان کلیشه نام می برد. یک دختر از خانواده اشرافی با این که کلی خواستگار دارد، عاشق یک پسر فقیر از خانواده سطح پایین شهر می شود. خب تا این جای کار یک موضوع کاملا کلیشه ایست. ولی خب قلم نویسنده اون قدر قوی بوده که بتونه همون موضوع تکراری رو از زاویه ای شاید جدید و فضاسازی و شخصیت پردازی کامل بیان کنه. طوری که چهار روز تعطیلی ما رو خرج این کتاب کنه.
تاثیر داستان اون قدر هست که وقتی کسی اون رو می خونه به شرط این که عاشق نباشه، از هر چی عشق و این مسخره بازی ها! ست می ترسه و تصمیم می گیره که هیچ وقت عاشق نشه اما اگه کسی در موقع خوندن عاشق باشه، هی می خونه و می گه: جانا سخن از زبان ما می گویی... نمی شه... نمی شه... نمی شه...
اما یه نکته ای توی کتاب بود که به م سخت تموم شد. به مطلب قبلی هم ربط پیدا می کنه و اون هم این که:
در این داستان این مطلب اثبات می شه و ناخود آگاه مخاطب هم قبول می کنه که فضل و کمال و ادب و فرهنگ و احترام و فهم و درک فقط در خانواده های اشرافی و پولداره و اون ها نسبت به پول و این ها ظرفیت دارن و در عوض خانواده های پایین شهر یه مشت آدم نفهم و بی فرهنگ که بچه هاشون توی خاک و خل می لولند و زناشون با همه مغازه دار های محل دهن به دهن می شن و غربتی بازی در میارن و مرداشون یک مشت آدم های بی غیرت و پول پرست و نفهم و دنبال زن های دیگه و هزار تا حرف دیگه.
البته ممکنه شما بگین که این داستان فقط یک مثال رو گفته و دلیل نمی شه که شما تعمیم بدی. ولی خب راستش رو بخواین وقتی یک خصوصیت برای همه مصداق های موجود در یک فضا گفته می شه و اون مصداق ها بیش از یک دو مورد باشن کم کم احساس می شه که خود گوینده هم معتقد به تعمیمه چون اگه قایل به تعمیم نبود حداقل مواردی رو ذکر می کرد که مخاطب به اشتباه نیفته ولی در این کتاب همیشه به همین صورت بیان می شه.
در حالی که می دونیم خیلی از آدم های پولدار هستند که ظرفیت پول رو ندارن و خیلی از تنگ نظری ها ازشون دیده می شه و در بسیاری از موارد از فرهنگ خیلی هم دورتر هستند (البته گفتم بعضی ها) و همین طور در بین آدم های فقیر پایین شهر نشین آدم هایی پیدا می شن که درک و فهمشون اون قدر بالاست که اصلا آدم باورش نمی شه که مثلا توی خانی آباد و شوش و مولوی بزرگ شده باشه.
در هر صورت مطلبی بود که دلم رو فشرده کرده بود. ولی داستان قشنگی بود. همین.