دیشب رفتم فیلم قتل آنلاین به کارگردانی مسعود آبپرور رو دیدم. معمولا وقتی می خوام برم فیلمی رو ببینم اول می بینم کارگردانش کیه و کدوم بازیگر ها توش بازی می کنند. کارگردانش رو نمی شناختم، و فقط به امید بازی حمید گودرزی که از بازی ش در مجموعه مسافری از هند خوشم اومده بود و همین طور شهاب حسینی که نقش های قبلی ش رو خوب در آورده بود رفتم.
خب داستان فیلم، جریان یک سری قتل های زنجیره ایه که در یک گروه اینترنتی اتفاق می افته. دختر یک سرهنگ (جمشید هاشم پور) اخیرا وارد این گروه (به قول پدرش: خشن) شده و به همین خاطر پای جمشید هاشم پور هم به این داستان باز می شه. در پایان داستان می فهمیم که قاتل این همه قتل، پسری است به نام کامران (اگه اشتباه نکنم) که به خاطر این که پدرش در کودکی او، مادرش رو به گمان خیانت، با چاقو کشته اوضاع و احوالش ریخته به هم و حالا داره به نحوی با کشتن دخترهای گروهشون انتقام می گیره. گویا کامران هم فکر می کنه که مادرش خائن بوده.
حالا این ها بماند.
من از اول تا آخر فیلم داشتم می خندیدم. یعنی داشتم آروم می خندیدم ولی اون آخرش که شد همه خندیدند و من قهقهه زدم. بذارین یه کمی توضیح بدم:
من فکر می کنم اون همه قتل در این داستان با توجه به این که ما در کشور ایران زندگی می کنیم و چیزی مثل قتل برای مردم خیلی دور از ذهن و غیر معموله، کمی غیر طبیعی بود و بیش از این که فضای فیلم رو به طرف فیلم جنایی ایرانی بکشونه، فضای یک فیلم خارجی رو برای مخاطب ترسیم می کرد، با توجه به این که موسیقی و فیلمبرداری و طراحی صحنه ها و طراحی لباس ها هم به این موضوع کمک می کرد.
یا به عنوان مثال نقش آقای غلامحسین لطفی، به عنوان پزشک قانونی به صورتی طراحی شده بود که با معهود ذهنی ایرانی ها کاملا مغایر بود و بیشتر شبیه اون هایی بود که در فیلم های پلیسی خارجی دیده بودیم. پزشکهایی که خیلی شاد و شنگول هستند و همیشه با پلیس نقش اول داستان بسیار رابطه صمیمی دارند و معمولا او رو با اسم کوچک صدا می زنند و همین طور از دیدن جسد و جنازه نه تنها هیچ تاثیری نمی پذیرند بلکه با خنده و شوخی از حالت های اون صحبت می کنند. اون هم توی یک فضای شاد مثل باشگاه بولینگ!
همین طور به تصویر کشیدن یک پارتی شبانه که البته به خاطر جواز اکران گرفتن، کارگردان مجبور شده بود به جای صحنههای مشروب خوردن و رقص و ...! به یک میتینگ دوستانه به صرف یک سرود دسته جمعی آرام و رمانتیک و نواختن گیتار بسنده کنه. خب این هم از دردسرهای فیلمسازی در ایران.
آخرین سکانس فیلم هم بالای یک ساختمان چهل پنجاه طبقه (200 متر چند طبقه می شه؟!!) ضبط شده بود. اند فیلم خارجی! نمای شهر از بالای یک ساختمون بلند، نمونه بارز یک فیلم خارجی بود که مردم حسرتش رو می خوردند. چیزی که در فیلمهای خارجی مثل فضای صفر یا عملیاتغیرممکن یا پاییز در نیویورک دیده بودند. در این جاست که قهرمان فیلم، جناب آقای سرهنگ از راه می رسه و می بینه که دامادش با قاتل درگیر شده. قاتل، به طرف سرهنگ اسلحه می کشه و اون هم مجبور می شه که اسلحه ش را بر روی زمین پرت کنه. چند لحظه بعد در حالی که دامادش در لبه ی ساختمان با قاتل درگیر می شه، سرهنگ با یک چرخش بسیار سریع و ماهرانه به طرف اسلحه ش می پره و بعد از یک چرخ زدن روی زمین به طرف قاتل شلیک می کنه و تیر، که ما لحظه اصابتش رو نمی بینیم، درست در وسط پیشانی قاتل می نشینه و قاتل از بالای ساختمان به پایین پرتاب می شه.
لحظه ای که گفتم همه توی سینما خندیدند همین لحظه ای بود که جمشید هاشمپور پرید و بعد از چرخیدن شلیک کرد. علت خنده تماشاگران فیلم این بود که این صحنه، حرکت آهسته شده بود. معمولا حرکت آهسته رو برای جاهایی استفاده می کنند که حرکت سریع انجام می شود و آهسته کردن اون باعث می شه که تماشاچی دقیق تر اون را ببینه و توجه بیشتری به اون بکنه و جزئیاتش رو بهتر درک کنه؛ چیزی شبیه به حرکات جت لی. ولی بنده خدا جمشید هاشمپور دیگه الان پیر شده و خود به خود حرکت رو به صورت حرکت آهسته انجام داد، بعد توی فیلم هم حرکت آهسته شده بود. دیگه خیلی خنده دار شده بود. یه دفعه شلیک خنده، سینما رو پر کرد.
حرف آخر:
در هر صورت فکر می کنم اگه کارگردان های ایرانی دنبال این باشند که تکنیکهای فیلمهای غربی رو تقلید کنند، راه به جایی نمی برند؛ چون طبیعیه که هیچ وقت در زمینه جلوه های ویژه و کارهایی از این دست به پای کارگردان های اون طرف نمی رسند، یعنی نه پولش رو دارند و نه امکاناتش رو. به همین خاطر به نظر می رسه اگه دنبال این باشند که از حیث محتوایی فیلمشون رو قدرتمند کنند نتیجه بهتری بگیرند و مثلا کارشون به این جا میرسه که فیلمی مثل به رنگ خدا ، (نمی دونم شایدم بچه های آسمان بود) نامزد جایزه اسکار می شه.
ولی در مجموع، از این که رفتم فیلم قتل آن لاین رو دیدم پشیمون نیستم.