به نام خدا
ساعت پنج و نیم بعد از ظهر امروز، از ایستگاه مترو ترمینال جنوب اومدم بیرون. شلوار قهوه ای سوخته با پیراهن کرمی رنگ پوشیده بودم. با کفش های مشکی تازه واکس خورده و نیم تنه ی خاکستری رنگی که سه ماه قبل از آمدن آقای احمدی نژاد خریده بودمش. فرق موهام رو سمت چپ باز کرده بودم و عینک گریف هفت سال کرده به ظاهر نویی هم جلوی چشمام بود. اتوی لباس هام به هم نخورده بود و هنوز بوی ملایم هاواک می داد، از دو ساعت پیش مونده بود. ته ریش آنکارد شده مشکی هم قیافه م رو شبیه بچه حزب اللهی ها کرده بود. یه کیف مشکلی رنگ چرمی هم دستم بود که کتابام رو توش گذاشته بودم.
خسته بودم ولی چهره م خسته نبود اگرچه لبخند هم به لب نداشتم، یک قیافه نسبتا بی تفاوت مثل آدم هایی که زندگی خوبی دارند ولی الکی خوش هم نیستند و شاید به چشم یه راننده ی خط تهران-قم که همسن خودم باشه، یک دانشجوی مثبت نیمه حزب اللهی که از کلاس دانشگاهش اومده و داره می ره به خونه ای که یک پدر مهربان، یک مادر منتظر، و احیانا خواهر یا برادری، انتظار اومدن اون رو می کشند.
- قم... قم... قم یه نفر. آقا قم میری؟ سه تومن... صندلی جلو...
به راهم ادامه دادم. آخه سه ساعت قبلش با دو و پونصد اومده بودم. اون هم از دم حرم.
- دو و پونصد بده سوار شو. کرایه ش سه هزار تومنه. بیا یه مسافر بیشتر نمی خوام. سوار شی راه افتادیم.
واستادم. برعکس هفته های قبل، اصلا حال و حوصله حرف زدن نداشتم. بدون هیچ صحبتی کیفم رو گذاشتم توی صندوق عقب و کاپشنم رو از بیرون تا کردم و گذاشتم روی کیفم و رفتم سوار شدم و اصلا متوجه نبودم که این صحبت نکردنم چه معنایی می تونه برای یک راننده خط قم- تهران همسن و سال خودم داشته باشه.
کمربند رو بستم و یه کمی پشتی صندلی رو بردم عقب. ترجیح می دادم وزن بدنم رو کمتر احساس کنم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی.
استارت زد و همزمان با شنیده شدن صدای موتور، چراغ ها و ضبط ماشین هم روشن شدند. حرف های مجری رادیو جوان که داشت به طولانی بودن تبلیغات بین برنامه شون اعتراض می کردند برام جالب بود.
حواسم به صدای مجری بود که صدای لاستیک های ماشین بلند شد و با سرعت راه افتادیم. راننده، همسن خودم بود یا شاید یکی دو سال بیشتر. لباس های مشکی، موهای بلند گلت خورده، ریش خنجری با سبیل تراشیده. با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست چپ با خشونت دنده عوض می کرد. آرنج دست چپش صاف صاف بود. آدم احساس می کرد داره خودش رو به صندلی فشار می ده. ا زبین ماشین ها مارپیچی می رفت. سرم رو یواش برگردوندم و زیر چشمی نگاهش کردم. چهره ش گرفته بود و مستقیم به جلو نگاه می کرد. نور ماشین های پشت سری از توی آیینه افتاده بود روی صورتش و دور چشماش رو روشن کرده بود. کاملا می تونستم عصبانیت و ناراحتی رو توی چشماش ببینم.
از عوارضی که رد شدیم یه سی دی گذاشت توی ضبط ماشین:
- یک کمی، یک کمی، یک کمی ی ی ی ، یکمی منو دوستم داشته باااش...
صدای ضبط رو بلند تر کرد:
- عمرمی، جونمی، عشقمی ی ی ی، یکمی منو دوستم داشته باااش...
شاید اگه ماشین دیگه ای بود، شاید اگه اون طور با اخم و ناراحتی رانندگی نکرده بود، شاید اگه برای در آوردن لج یک بچه حزب اللهی صدای ضبطش رو بلند نکرده بود و شاید اگه نمی خواست حرص من رو در بیاره، مثل همیشه خیلی عادی و با متانت می گفتم:
- ببخشید آقا! می شه آهنگ رو عوض کنید؟
ولی این بار قضیه فرق می کرد. این آدم با بقیه فرق می کرد. پسر حساسی بود. چهره ش خیلی تاثیر پذیر بودنش رو نشون می داد؛ اثر جزئی ترین حرکاتم رو می تونستم توی چهره ش پیدا کنم. رفتم توی فکر. تازه متوجه ماجرا شدم. همه چیز بر می گشت به موقعی که من سوار شده بودم. از قرار معلوم از سکوت من، برداشت اشتباهی کرده بود. شاید فکر کرده بود من دانشجو، به چشم یک راننده بدبخت بیچاره بی سواد بهش نگاه کرده م، و با حرف نزدنم مثلا براش کلاس دانشجویی گذاشتم و بی محلی کرده م.
همون طور با سرعت می رفت. من زیر چشمی هواش رو داشتم، اون هم زیر چشمی هوای من رو داشت. هماهنگ با موسیقی ضبط، با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود و هنوز اخماش توی هم بود. احساس کردم منتظره ببینه که من کی از کوره در میرم. بنده خدا!
توی همین اوضاع بودیم که اتوبوس جلویی یهو اومد جلوی ما. گویا ما رو سمت راست خودش ندیده بود. آقا پسر عصبانی ما، یه دفعه سرعت رو کم کرد، با چابکی ماشین رو کشید سمت چپ، با یک نیم کلاچ حرفه ای دور و موتور رو برد بالا و دنده رو عوض کرد. ماشین یه دفعه سرعت گرفت و از سمت چپ از اتوبوس سبقت گرفتیم.
موقعیت خوبی بود. خیلی فرصت فکر کردن نداشتم. نمی دونم چه قدر فکر کردم تا انتخاب کنم چی بگم و چه جوری برخورد کنم ولی نتیجه کار بد نشد. لبخند معصومانه و بدون قصد و غرضی! زدم و همون طور که با سرم به دنبال اتوبوس به عقب می چرخید، آروم گفتم: ایول دست فرمووون. نزدیک بودها!
اون لبخند معصومانه بی قصد و غرض با جمله تعریف گونه ی من اثرش رو گذاشت؛ آرنجش خم شد. ابروهاش از هم باز شد و نگاهش برگشت طرف من. لبخند کمرنگی روی لبش پیدا بود که انگار خودش هم نفهمیده بود از کجا اومده:
- دانشجویی؟
- طلبه م. اما دوستام کلرجی صدام می کنند.
این رو که گفتم آروم خندیدم. اون هم خنده ش گرفت. صدای ضبطش هنوز بلند بود:
- یک کمی منو دوستم داشته باااش... عمرمی، جونمی، عشقمی ی ی ی ....
زدم ترک بعدی و صداش رو کم کردم. سر حرف باز شد. وااای که چه قدر حرف زدیم! تا خود قم. ضبط ماشین هم داشت برای خودش می خوند:
- آخه دل من، دل دیوونه من، تا کی زل بزنی به عکس دیوار؟! آخه دل من دل دیوونه من...
آخه دل من، دل دیوونه ی من... آخه دل من، دل دیوونه من...