سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«اومدم بنویسم Ali saadat که یه دفعه بقیه‏ش جا موند و شد Alis و ملت با خیال این که دارن با خانم آلیس چت می کنن با من آشنا شدند. فکر کنم خیلی ها رو با همین اسم آلیس نمازخون کردم...»

وقتی حاج آقای راستگو اومد صحبت کنه به قول گلدختر فکر کردم قراره دوباره یه نفر که دستی توی کار نداره بیاد برامون از کلیات بگه ولی وقتی دیدم حاج آقا با نام آلیس وارد سرزمین عجایب شده و برای سرچ کردن از موتور جستجو آلتاویستا هم استفاده می کنه و یه سری کارای دیگه که خیلی ها بعد از مدتها کار کردن با اینترنت ازش سر در نمیارن... دیدم:‏ نه ه ه ه ه حاج آقا خودش هف خطه و به قول بچه ها گفتنی خریت هذا الفنه.

حرفای قشنگی زد. یکی از مهم‏ترین حرفا که فکر کنم بهتر بود مدت‏ها قبل توی یکی از همین هم‏اندیشی ها زده می‏شد این بود که تا خودمون دین رو نشناختیم نریم به اسم دین تبلیغ. نریم بگیم خدا و پیغمبر این رو می‏گن و اون رو می گن. این یه حرف خیلی به دلم نشست. یک حرف دیگه هم زدند که اتفاقا چند وقت پیش توی کامنتهای وبلاگ گل دختر بحثش در گرفته بود (آقای انجوی نژاد و این ها) و خیلی هم داغ شده بود و غیرت بعضی ها به جوش اومده بود و خلاصه بماند. البته قبول دارم که آقای سید انجوی نژاد هم خوب نگفته بود ولی شاید منظورش همین حرف امشب حاج آقای راستگو بود که عنوان دینی خیلی وقت‏ها باعث فراری دادن مخاطب می شه و چه بسا وقتی اون قالب مذهبی رو می بینه یا اون اسم و عنوان و هیمنه مذهبی وبلاگ به چشمش می خوره با خودش می گه :‏ اه ه ه ه بازم از این امل بازی‏ها!!

به نظرم حرف درستیه که باید رفت بین بقیه. باید ادبیات غیر همنظرهامون رو آشنا بشیم. باید ببینیم اگه اون ها مثل ما فکر نمی کنن چرا این طوریه؟‏ باید ببینیم آیا دلایلی که باعث شده ما این بشیم اگه برای اون ها هم بود مثل ما نمی شدند؟‏ و خیلی ریزه کاری های دیگه که در مجال این پست کوچک نیست. در آخر جا داره که از همه عزیزانی که در برنامه ریزی و اجرای این طرح فعالیت داشتند تشکر کنم. اول از همه از آقا حامد که پیشنهاد این طرح رو دادند و به طور مستمر پیگیری کردند. دوم از همه جناب آقای مهندس فخری. سوم از همه دست اندر کاران دفتر توسعه،‏ حاج آقای نجمی و آقای فضل الله نژاد، همین طور میزبان جلسه برنامه ریزی جناب این آقا.

از دو نفر دیگه هم می خوام اسم بیارم. یکی آقای حامد عبداللهی چون اسمش خوشگلش مثل خودمه، دوم حسن آقای نظری چون توی جمع دیشب خیلی جاش خالی بود. البته از منابع ناآگاهی خبر رسیده که ایشون به سختی بیمار شده اند. براشون دعا بفرمایین.

اما حالا این‏ها رو بی خیال. هوا رو داشتی؟‏ من امشب نزدیک بود توی خیابون فریاد بکشم. از رستوران تا کلاسم رو پیاده رفتم. زیر بارون. فکر کنم وسط خیابون صفاییه بود دلم می خواست دااااد بکشم:‏ خداااااا خیلی دوستت دارم. قربون صفات برم!! چه قدر دلم برای یه چیکه بارون تنگ شده بود.

از کلاس که اومدم بیرون جو گرفته بودم. بلند رو به آسمون گفتم:

‏ O my God. Thanks for this nice raining. I love you.

دیگر خبرگزاران این جمع:شب نوشت، ‏جناب آقای این آقا، گلدختر، لحظه دیدار، دینی بلاگ، کشکول جوانی، بوی پیراهن یوسف ، گه نوشته های یک استشهادی و دیگرانی که بعدا اضافه خواهد شد.


نوشته شده در  چهارشنبه 85/7/19ساعت  10:7 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]