سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«اومدم بنویسم Ali saadat که یه دفعه بقیه‏ش جا موند و شد Alis و ملت با خیال این که دارن با خانم آلیس چت می کنن با من آشنا شدند. فکر کنم خیلی ها رو با همین اسم آلیس نمازخون کردم...»

وقتی حاج آقای راستگو اومد صحبت کنه به قول گلدختر فکر کردم قراره دوباره یه نفر که دستی توی کار نداره بیاد برامون از کلیات بگه ولی وقتی دیدم حاج آقا با نام آلیس وارد سرزمین عجایب شده و برای سرچ کردن از موتور جستجو آلتاویستا هم استفاده می کنه و یه سری کارای دیگه که خیلی ها بعد از مدتها کار کردن با اینترنت ازش سر در نمیارن... دیدم:‏ نه ه ه ه ه حاج آقا خودش هف خطه و به قول بچه ها گفتنی خریت هذا الفنه.

ادامه مطلب...

نوشته شده در  چهارشنبه 85/7/19ساعت  10:7 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

روزای اول ماه رمضون بود. نزدیک افطار توی تاکسی نشسته بودم و داشتم می‏رفتم خونه. توی مسیر یه خانوم جوون (شاید بیست و چند ساله) سوار شد. خب ظاهر ناجوری داشت و به هیچ وجه به آدم‏های مذهبی نمی خورد. موها بیرون و آرایش غلیظ و لباس های تنگ و کوتاه. 


چند دقیقه ای گذشت. هوا تاریک شده بود دیگه. دختر خانومه یه نیگا به ساعتش انداخت و با لحن بچه گونه ای (بخوانید معصومانه) به آقای راننده گفت:‏ «ببخشید آقای راننده! اذون رو گفتند؟». راننده شیشه سمت خودش را کمی پایین آورد و گفت:‏ «آره خانوم. دارن می گن».

وقتی این رو شنید کیفش رو باز کرد و با ذوق خاصی یه ساندویچ کوچیک که توی یک پلاستیک پیچیده شده بود از کیفش بیرون آورد. به من و راننده تعارف کرد و شروع کرد خوردن. تیکه اول که پایین رفت باز با همون لحن معصومانه یا شاید معصومانه تر و البته با هیجان خاصی گفت:‏ «هیچ وقت باور نمی کردم روزه گرفتن این قدر هیجان  داشته باشه. امسال اولین سالیه که روزه می گیرم.»

راننده از توی آیینه یه نیگاهی به من انداخت و لبخند زد. برای من هم جالب بود. گفتم:‏ «قبول باشه. روزه اول احتمال قبولی ش خیلی بیشتره. آدما اولین روزه شون رو معمولا با اخلاص بیشتری می گیرن.»

میدون شهدا پیاده شدم:‏ «خدایا روزه ما هم قبوله؟‏»


نوشته شده در  سه شنبه 85/7/18ساعت  5:52 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

داستان قشنگی رو در کتاب منتهی الآمال خوندم که گفتم برای تولد امام حسن بنویسم. البته مکالمه ای که صورت می گیره به صورت شعر هست ولی متاسفانه الان کتاب در دسترسم نیست که متن خود اشعار رو بنویسم. اگه بود چیز دیگه ای بود:‏

مرد فقیری اومد نزد امام حسن مجتبی علیه السلام و به این صورت از حضرت کمک خواست:‏
هر چی داشتم فروخته‏م و دیگه چیزی که در مقابلش کسی بهم درهمی بده برام باقی نمونده. فقط آبروم رو نفروختم و حالا چون دیدم شما خریدار خوبی براش هستین گفتم اون رو به شما بفروشم.

تیکه اول شعرش اینه :‏ لم یبق لی شیء یباع بدرهم إلا ماء‏ وجه وجدتک مشتری له....

حضرت به خازنشون گفتن چه قدر پول داریم. گفت:‏ دوازده هزار درهم. حضرت گفتن که همه‏ش رو به این مرد بده. بعد،‏ حضرت از اون مرد فقیر معذرت خواهی کردند و گفتند نیکی کردن ما مثل باران تند و رگباره ولی تو کمی زود اومدی برای همین باران ریز و نرم نیکی ما شامل حال تو شد. ولی ما نتونستیم قیمت کالای تو رو پرداخت کنیم. اصلا این پول رو بردار و برو و فکر کن که نه ما چیزی از تو خریدیم و نه تو چیزی به ما فروختی.

تیکه آخر شعرش رو یادمه که این طوری بود: کأنک لم تبع و أنا لم نشتر....

میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باشه.


نوشته شده در  دوشنبه 85/7/17ساعت  9:48 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

امروز بعد از ظهر داشتم از توی طرح حرم تا حرم (!!!) قم رد می شدم. یه گوشه‏ی خرابه‏ها صحنه‏ی جالبی بود. چند تا گربه داشتند یه گربه سیاه دیگه رو می خوردند. آره می خوردند. اون گربه سیاه نمی دونم به چه دلیلی مرده بود ولی جنازه‏ی بدبوی سیاهش گوشه ی خرابه های طرح حرم تا حرم غوغایی به پا کرده بود. گربه ها با هم دعوا می کردند. به سر و صورت هم می زدند و مگس های طلایی رنگ هم همین طور میان دست و پای این گربه های گرسنه بالا و پایین می رفتند. کلاغ‏ها هم بالای دیوار نشسته بودند تا بلکه شاید به اون ها هم چیزی برسه.
صورت گربه ها همه از خون گربه سیاهه، قرمز شده بود و از بدن گربه سیاهه فقط سر و دمش باقی مونده بود. شکمش رو کاملا خالی کرده بودند. گاهی وقت ها که با هم دعواشون می شد و روی سر و کله هم می پریدند خاک بلند می شد و تمام بدنشون پر خاک می شد. همین طور روی دل و روده گربه سیاهه ولی با این حال چیزی از اشتهاشون کم نمی شد.

صورت‏های خونی، بدن‏های خاکی، بوی گند و کثافت، صدای وز وز مگس‏های طلایی...

وقتی ما غیبت دوست و برادر و خواهر دینی‏مون رو می کنیم همین شکلی می شیم؟!!


نوشته شده در  یکشنبه 85/7/16ساعت  10:13 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

رفتم و دست مامانم رو بوسیدم. های ی ی ی. راحت شدم. یه کم دلم سبک شد...

اما توی اصفهان از یک دوست قدیمی یه کم خاطره شنیدم که دلم خیلی گرفت. می گفت ... یعنی الان دیگه با خنده می گفت ولی خب برای من تصورش خیلی دردناک بود. می گفت:« یه بار که اون اوایل عقد با خانمم رفته بودیم بیرون تصمیم گرفتم براش یه بستنی بخرم. بالاخره اون اوایل بود و هنوز کلی با هم رودربایستی داشتیم. کنار زاینده‏رود بودیم توی پارک. ولی راستش رو بخوای هیچی پول نداشتم. اون چند هزار تومن شهریه که می گرفتم معمولا تا نیمه ماه بیشتر کفاف نمی داد. من هم کلی قسط داشتم برای خرج و مخارجی که تا اون وقت کرده بودیم.
به خانمم گفتم همین کنار رودخونه وایستا تا من برم یه چیزی بخرم و بیام. رفتم و به بستنی فروشه گفتم آقا ببخشید من تازه ازدواج کردم. امشب با خانمم اومدیم پارک. راستش... راستش ... راستش هیچی پول ندارم و شرمنده ش می شم اگه یه چیزی نخرم براش. این گواهینامه من باشه پیش شما، دو تا بستنی می برم و براتون همین دو سه روزه پولش رو میارم. اگه ممکنه این لطف رو در حق من بکنید. البته بستنی فروشه هم آدم خوبی بود. اصلا ازمون پولم نگرفت. گفت:‏ امشب رو مهمون من باشین. من هم یه موقعی دوران شما جوون ها رو گذروندم. از طرفی می فهمم برای یه مرد چه قدر سخته که جلوی زنش شرمنده بشه و اون قدر پول نداشته باشه که خواسته ش رو برآورده کنه.»

این جا که رسید اشک توی چشماش جمع شد. شروع کرد خندیدن:‏« ای بابا حالا یه بارم که تو بعد این همه وقت اومدی ما رو ببینی من دارم چه دری وری هایی برات می گم. »

ولی واقعا برای یه مرد سخته. این رو هم اضافه کنین به دیگر حس های مردونه ای که تا کنون در این وبلاگ به شرح آن ها پرداخته‏م.

 


نوشته شده در  شنبه 85/7/15ساعت  10:56 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

دلم برای مامانم تنگ شده حسابی. می دونی چند وقته که دستش رو نبوسیدم؟‏ از قبل ماه رمضون تا حالا. این همه وقت. نزدیک بیست روزی می شه که دست مامان و بابام رو نبوسیدم. ولی الان دارم میرم. دارم میرم تا دوباره به بهانه این که از سفر اومدم دست و روبوسی کنیم و دست ش رو ببوسم.

می دونی چیه؟‏ گاهی وقت ها توی زندگی آدم یه گره هایی پیدا می شه که فقط با کلید مخصوص خودش باز می شه. یکی از این کلیدها بوسیدن همین دست‏های مهربونه. تا حالا این دست‏ها رو بوسیدی؟

جمعه ی خوبی داشته باشین...


نوشته شده در  پنج شنبه 85/7/13ساعت  10:34 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

اول به حرف این چند نفر گوش کن. بعدش برات حرفم رو می زنم. اگه حال خوندش رو نداری برو اون پایین اون جا که نوشتم مخلص کلام:‏

گفته های یک نفر این ور مرز:‏
آقا این چه مملکتیه! مملکت رو به آتیش کشیدند. اصلا دیگه این جا نمی شه زندگی کرد. گرونی، بدبختی، بیچارگی گریبون همه مردم رو گرفته. معلوم نیست اون مسئول فلان فلان شده از کجا میاره این همه پول که سطل آشغل دفترش نمی دونم چند صد هزار تومنه. معلوم نیست این مسئولین از خدا بی خبر دارن چه غلطی می کنند. این جا دیگه آدم نمی دونه اصلا دردش رو به کی بگه. هر کس می خواد کمکت کنه، یا یه پولی ازت می گیره یا انتظار داره یه جایی براش پارتی بازی کنی یا ... اصلا همه چی شده پارتی بازی. اگه پارتی کلفت باشه همه چیزت درست می شه حتا اگه لاییک باشی اما اگه پارتی نداشته باشی پدرت در میاد حتا اگه فرشته باشی و هیچ خطایی ازت سر نزنه. به خدا مردم خسته شدن دیگه.... کاش یه جوری می شد بریم اون ور.
ادامه مطلب...

نوشته شده در  چهارشنبه 85/7/12ساعت  6:4 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

این مطلب دیروز ما گویا بازتاب رسانه ای خوبی داشته و در چند صفحه هم اشاره هایی به آن شده. امان از دست آخوندها که حرف‏شون هم دست از سر آدم بر نمی داره!

یه سری حرف می خوام بزنم که بیشتر طرح بحثه تا بیان نظر. یعنی این ها رو به حساب نظر شخصی بنده نگذارین فقط گفتم که بدونیم چه طوری در مورد مسئله فکر کنیم.

اول از همه این که :‏ ادامه مطلب...

نوشته شده در  سه شنبه 85/7/11ساعت  6:22 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

منتظر بودم تا محمود آقا بره و از توی یخچال مغازه ش یه نوشابه خانواده ی مشکی بیاره. یه آقایی بغل دست من واستاده بود جلوی پیشخون و منتظر بود تا همبرگرش سرخ بشه. همین طوری داشت توی خیابون رو نگاه می کرد.

- ئه ئه ئه! می بینی محمود آقا؟ خجالت هم خوب چیزیه. حاج آقای مملکت پشت سمند نشسته! معلوم نیست این آخوندها از کجا می یارن‏؟‏ اون شهریه ای که هی حرفش رو می زنن که 25 سالش هم یه دونه سمند نمی شه. از جیب دولت می خورند دیگه. هی ی ی ی! روزگار رو می بینی؟‏ آخوند پشت سمند،‏ من کارمند پشت یه رنوی لکنته!

ادامه مطلب...

نوشته شده در  دوشنبه 85/7/10ساعت  12:29 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

( نکته:‏ این ها چند خط حرف دله. لطفا گیر ندهید و سوال هم نپرسید. قربون دستتون! )

طراوت،‏ تحرک،‏ معصومیت، شیطنت...

نمک، شکر، قند، انار، سیب ترش...

گل همیشه بهار، گل بنفشه، گل شب‏بو، گل یاس بنفش...

نفس عمیق... اون قدر عمیق که به سرفه کردن می افتی. وقتی که شب عید، با لباس نو، صدای فواره حوض، سنگ‏فرش‏های خیس، بوی طراوت، ریسه لامپ، جنب و جوش مردم،‏...

و تو موندی و یک شاخه گل شب‏بو که روی هر کدوم از گلبرگ‏های کوچیکش یک قطره شبنم نشسته... نگاه عمیق... اون قدر عمیق که چشمات سیاهی می ره، اون قدر که یه دفعه هر گلبرگی تبدیل به دو تا می‏شه و اون دو تا از هم دور می شن... و باز برمی گردند، نزدیک می شن و دوباره تبدیل به یکی می شن....

گل بنفشه... بنفش، زرد، آبی، سفید... با ساقه‏ی کوتاه و برگ‏های کوچیک، کف خاک مرطوب باغچه،‏ لباس نوی اتو شده، شب عید، صدای شرشر آب، مادر با شیلنگ روی سنگ فرش کف حیاط آب می پاشه. از بیرون در صدای میهمون‏ها میاد ...

و تو ... و تو تازه احساس درونت رو نسبت به کسی کشف می کنی: عمیق ... نفس عمیق... نگاه عمیق... تپش سریع قلب...

تحرک... معصومیت... لطافت... تحرک.... معصومیت ... لطافت....


نوشته شده در  یکشنبه 85/7/9ساعت  6:48 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]