سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با مرتضی وعده کرده بودم میدون امام حسین. کنار شهرداری مرکزی. می گفت بعد چند وقت که اومدی می خوام یه دوری با هم بزنیم. بالاخره نیمه شعبان هم بود و خیابون ها چراغونی شده بود و هم فال بود و هم تماشا.

وقتی بعد از یک ساعت توی ترافیک بودن رسیدم به میدون امام حسین دیدم نیستش. گفتم من که نیم ساعت دیر اومدم. اون هم بخواد همین کار رو بکنه دیگه هیچی. یک ربعی الاف شدم تا اومد. ولی تنها نبود. از چشمای بادومی طرف می شد فهمید که ایرانی نیست. به اتکای همون سه چهار ترم زبان که رفته بودم عین آدمهایی که ته زبانن رفتم جلو دستم رو جلو بردم و گفتم:

 Hi. Nice to meet you sir

ادامه مطلب...

نوشته شده در  چهارشنبه 85/6/29ساعت  9:2 صبح  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

حتما قرار نبود خیلی چیزها رو بفهمین. هر چی تایپ کرده بودم پرید. می خواستم از اتفاقاتی که امروز و دیروز برام افتاده بود بگم. مثلا ...فردا جبران می کنم...
نوشته شده در  سه شنبه 85/6/28ساعت  9:38 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

یادت میاد زمان بچگی‏ت رو؟ وقتی یه هفته مونده به عید با خونواده می رفتین بازار و با ذوق و شوق لباس نو می‏خریدین؟ شب که برمی گشتین خونده هی این لباسا رو می پوشیدی، هی می کندی، باز دوباره چند ساعت بعد می رفتی سر کمد و یه نیگا به لباسات می انداختی. باز هر روز صبح یه بار با لباسای عیدت می رفتی پیش مامان و می گفتی:‏ «مامان چند روز دیگه عید می شه پس؟!» و مامان می گفت: «وقتی که اون سبزه ها اون قدر بلند شد که بتونی دورش روبان قرمز بپیچی» و تو می رفتی تو نخ سبزه ها که می شه دورش روبان قرمز بست یا نه.

حالا نقل کار ماست. چه قدر کیف داره که هر روز وارد هوم پیج ایمیلت بشی و با ذوق بهش نگا کنی و ببینی که یه دونه ازش کم شده. هفت روز دیگه بیشتر نمونده. لباس خریدی؟ بدو پس سبزه ها سبز شدا!

 


نوشته شده در  دوشنبه 85/6/27ساعت  7:4 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

اول این جا کلیک کن تا بهت بگم:‏  این دهااااان بسسستی .... دهاااااانی ... .بااااااز ششد  .

دیشب عروسی آقا مهدی بود (یکی دیگه از رفقاء). اگر چه حالم بد شد و نتونستم برم اما این به بحث ما ربطی نداره.

از هفته قبل که خبر عروسی‏ش رو به ما داد همه‏ش عزا گرفته بودم که چی بپوشم. کت و شلوار سومه ایه؟ شلوار قهوه ایه و پیراهن کرمیه؟ شلوار کرمیه و پیراهن سبزه؟ اصلا خوبه یه دست کت و شلوار جدید بخرم؟‏ یا این که ...

ادامه مطلب...

نوشته شده در  یکشنبه 85/6/26ساعت  3:0 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

حرف اگه حرف باشه و نفس اگه نفس باشه با یکی دو جمله، با یکی دو دقیقه وقت، با یکی دو نگاه،‏ حتی اگه از تلوزیون سیاه و سفید ساندویچی باشه اثرش رو می ذاره.

پریشب از کنار ساندیچی سر کوچه‏مون رد می شدم. هوس کردم یه ساندویچ بگیرم. رفتم داخل. تا اومد آماده کنه نشستم روی صندلی و حواسم رفت به تلوزیون.            ادامه مطلب...

نوشته شده در  شنبه 85/6/25ساعت  12:37 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

امروز بعد از ناهار خوابیدم. به احمد (‏هم اتاقیم)‏ سفارش کردم ساعت 4 صدام بزنه.

نمی دونم چه قدر خوابیده بودم ولی از بوی رطوبت چشمام رو باز کردم. سقف هم صدای تیک تیک می داد. نشستم. آره داشت بارون میومد. دویدم توی ایوون. همه چیز عوض شده بود. البته این رو بعد فهمیدم. از لبه ی شیروونی داشت آب می‏چکید. دور و بر خونه همه سبزه بود و چمن. چمن خیس. غیر از خونه‏ی ما هم هیچ خونه‏ای اون دور و بر نبود. یه چیزی شبیه کلبه‏ی شکار، وسط جنگل. آخر حیاط خونه می رسید به یک جنگل که به خاطر زیادی درخت‏ها، زیرش کاملا تاریک بود. بالای درخت‏ها رو مه پوشونده بود و درست پیدا نبود.

ادامه مطلب...

نوشته شده در  جمعه 85/6/24ساعت  6:5 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

این بار مطلب خیلی کوتاهه ولی اصلا فکر نکنین که مطلب کمیه. دیروز فاصله بین خوابگاه تا کلاس رو داشتم به همین نکته فکر می کردم و نتیجه‏ش این حرف امروزه و اون هم این که :‏

زندگی بدون عشق مثل ... مثل ... مثل کله‏پاچه ماسیده می مونه. بله خودشه. کله‏پاچه ماسیده. اصلا مزه خوبی نداره. عین زندگی بدون عشق. خوب تصور کنین. به خصوص کسانی که مثل من از کله‏پاچه بدشون میاد. حالا فهمیدین چه چیز بی خودیه؟‏! زندگی بدون عشق... مفت هم نمی ارزه. آقای الهی قمشه ای یه حرفی می زد که اگر چه این حرفش رو قبول ندارم ولی حرف من رو تایید می کنه. می گفت آدم توی زندگی حتما باید عاشق باشه حتا اگه عاشق یه گربه باشه. نظر شما چیه؟‏ تا حالا تجربه بی عشقی داشتین؟‏ البته عشق داریم تا عشق... لطفا فکر بفرمایید. به خاطر استهجان عکس هم خیلی معذرت می خوام!!!


نوشته شده در  پنج شنبه 85/6/23ساعت  4:2 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

احساس نمی کنید هوا خیلی وقته خشک شده؟ خشک و خسته کننده؟ نفس کشیدن سخت نشده؟‏ 

امشب چقدر دلم می خواد بارون بیاد. یه بارون حسابی که همه جا رو خیس کنه. همه جا رو بشوره و هوا یه کمی تمیز بشه. تا بشه یه کمی نفس بکشیم. دیگه کمتر جایی رو می شه پیدا کرد که هوا خوب باشه. جایی که آدم با تمام قدرت هوا رو درون ریه هاش بکشه. جایی که بشه چشمات رو ببندی و دستات رو باز کنی و سرت رو به طرف آسمون بگیری و نفس عمیق بکشی. دیگه کمتر از این جور جاها پیدا می شه. کاش بارون بیاد.... چه قدر امشب دلم بارون می خواد! هر چند وقت یه بار دل آدم هوایی می شه بره زیر بارون و حسابی خیس بشه. بلکه یه کم از حرارت درونش کم بشه. بلکه یه کم خنک بشه. بلکه یه کم زنگارهای قلبش شسته بشه. بلکه یه کم خستگی این زندگی روزمره از تنش بیرون بره. 

اول این لینک رو بزن بعد بقیه نوشته رو بخون: آقام آقام آقام...

ادامه مطلب...

نوشته شده در  چهارشنبه 85/6/22ساعت  8:32 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

بالاخره فکر کنم بعد از سه بار دیدن به نام پدر فهمیدم معنی اون سه تا هواپیمای جنگنده ای که آخر کار از بالای سر ناصر رد می شن یعنی چی. در حقیقت بعد از اتمام جنگ گویا همه از جنگ فاصله گرفتند. حبیبه که اصلا زمان جنگ بچه بوده و نجنگیده. ناصر هم که به جای خنثی کردن مین ها رفته دنبال دانشگاهش و بعد هم دنبال معدن و از این حرفا. راحله هم که با اجازه ندادنش نذاشته که ناصر برگرده به منطقه جنگی.

ولی این اتفاق، یعنی انفجار بمب زیر پای حبیبه یا شاید به قول راحله ترکیدن اون مین زیر پای هر سه نفر این خانواده باعث شد که هر سه شون وارد جنگ بشن. حبیبه پاش رو می ده و اثبات می کنه که راه پدر رو دنبال می کنه و جنگ اون رو کامل می کنه. راحله هم توی بیمارستان به ناصر اجازه می ده که بره و با خنثی کردن مین ها، از خدا به خاطر برگردوندن خانواده ش تشکر کنه، و ناصر هم که دوباره وارد منطقه جنگی می شه و شروع می کنه به خنثی کردن مین ها.

اون سه تا هواپیما همین سه نفر هستند که دوباره جنگ رو شروع می کنن. سه تا هواپیمای جنگنده. یکی جلو و دو تا به دنبالش. ناصر،‏ راحله و حبیبه. این جا می تونم مطمئن بشم که این فیلم ضد جنگ نیست. خیالم راحت شد آقای حاتمی کیا. مگر این که دفعه ی بعدی که می رم سینما، به نتیجه دیگه ای برسم.

لینک های مرتبط:‏

این هم سایت «به نام پدر»

نگاهی به فیلم به نام پدر (‏خبرگزاری فارس)‏:‏ به نام پدر فیلم روز است

گالری عکس  ،   مشخصات فیلم  ،  نقدی از ناصر صفاریان(‏مشکل از فیلم نامه است )‏ 


نوشته شده در  سه شنبه 85/6/21ساعت  10:0 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

یکی از بچه های خوبگاه اهل شماله.  آخر شب بود که تلفن زنگ زد و دیدیم با اون کار دارن. از خونه شون بود. ما رفتیم توی اتاق. بعد از چند دقیقه اومد دیدیم قیافه نگرانی داره. گفتیم حسین چته؟‏ گفت:‏ گاومون زایید.

حسابی نگران بودیم. گفتیم خدای نکرده بلایی سر کسی نیومده باشه. بالاخره تلفن از خونه بود و این موقع شب. گفتیم:‏ چی شده؟‏ چه اتفاقی افتاده؟‏ باز گفت:‏ گاومون زایید.

بچه ها دیگه خیلی نگران شده بودند:

- نصفه جون‏مون کردی. بالاخره می گی چی شده یا نه؟‏

- می گم که گاومون زایید. این موقع شب. توی این سرما گاومون زایید. حالا بابام اون جا دست تنها باید تا صبح مواظب این گوساله تازه وارد باشه. نگرانم بلایی سرش نیاد.

ما رو بگو...

(به کسی نگید ولی این بار عجب مطلب مهمی نوشتم!!!! )


نوشته شده در  سه شنبه 85/6/21ساعت  6:54 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]