چه قدر دلم گرفته دوباره امروز... هی خدا... تا کی؟
خاطر خواه مون کردی. رفتی پشت پرده؟ ادعا نکنم؟! چشم. چشم. خاطر خواهم نیستیم. چشم چشم. ولی خب دوست داریم. دوست داریم این جوری حیرون نباشیم. دوست داریم این جوری وسط زمین و هوا نباشیم. دوست داریم یکی دستمون رو بگیره. دوست داریم یکی دلمون رو آروم کنه.
هی خدا چه قدر دلم گرفته امروز... هی خدا... تا کی؟
چند ساعت دیگه مونده؟
«از تک تک اعضاء رای گرفته بودیم. سه نفر موافق بودند هفت نفر مخالف. اصلا فکر نمی کردیم این طوری بشه. اصلا باورمون نمی شد که این طرح تصویب بشه. مطمئن بودیم که رد می شه...»
صحبت های آقای رامین سر کلاس من رو به یاد به هم ریختن محاسبات انتخاباتی انداخت. صحبت هایی که گاهی در هیئت مدیره یک شرکت یا هیئت امناء یک محله یا برنامه ریزان انتخاباتی پیش میاد. صحبت های استاد رامین در مورد هویت مستقله جامعه بود. می گفت وقتی یک عده ای دور هم جمع می شن علاوه بر هویت هر یک از این اعضاء، یک هویت جدیدی هم اینجا شکل می گیره. یک هویتی که وجود داره و منشا تاثیره. هویتی به نام جامعه، هویتی به نام هویت جمعی. وجودش رو از آثارش می شه تشخیص داد.
خیلی وقت ها اتفاقاتی که افراد به تنهایی نمی تونن انجام بدن و حتی در مجموع توان کل اون ها هم نیست، وقتی دور هم جمع می شن اتفاق می افته. شدنی می شه. نه به خاطر جمع نیروهای اون افراد بلکه به خاطر شکل گیری یک نیروی جدید. گویا پنج به علاوه پنج مساوی ست با یازده. ظرافت کار این جاست که توان ایجاد شده برابر جمع نیروی تک تک افراد نیست. بیشتر از اونه.
کلاسهای داستاننویسیمون هم شروع شد و جو کلاس داره ما رو به دنبال خودش می کشه که از احساسات فاصله بگیریم و بر اون غلبه پیدا کنیم. در حقیقت وقتی از احساسات فاصله می گیریم تازه می تونیم طوری قلم بزنیم که روی مخاطب تاثیر بذاره. اگه همین جوری کلاسها ادامه داشته باشه توی نوشته های وبلاگ هم قطعا تاثیر می ذاره.
ادامه مطلب...
حالا هی بشین حرص بخور که چرا بچه م رفته سلمونی موهاش رو یه جوری زده که قیافه ش عین بزغاله شده. یا نمی دونم یه جوری لباس می پوشه که قیافه ش از شکل و شمایل آدمیزاد خارج شده. تا وقتی همین جور بشینی و دست رو دست بگذاری همینه. اگه می خوای درست بشه باید حرکت کنی. مگه نمی گی توی مدل لباس و مو نظر متفاوتی داری؟
خیلی این ور و اون ور رو نگاه نمی کنم ولی خب بعضی وقت ها بعضی چیزها اون قدر توی چشمه که نیاز نیست توجه کنی تا ببینی.
امشب داشتم میومدم طرف کافی نت و توی ذهنم یه سری مطالب بود که بنویسم. توی پیاده رو، یه خانمی شاید سی ساله نشسته بود روی سکوی یکی از مغازه ها.
ادامه مطلب...
به نام خدا
ساعت پنج و نیم بعد از ظهر امروز، از ایستگاه مترو ترمینال جنوب اومدم بیرون. شلوار قهوه ای سوخته با پیراهن کرمی رنگ پوشیده بودم. با کفش های مشکی تازه واکس خورده و نیم تنه ی خاکستری رنگی که سه ماه قبل از آمدن آقای احمدی نژاد خریده بودمش. فرق موهام رو سمت چپ باز کرده بودم و عینک گریف هفت سال کرده به ظاهر نویی هم جلوی چشمام بود. اتوی لباس هام به هم نخورده بود و هنوز بوی ملایم هاواک می داد، از دو ساعت پیش مونده بود. ته ریش آنکارد شده مشکی هم قیافه م رو شبیه بچه حزب اللهی ها کرده بود. یه کیف مشکلی رنگ چرمی هم دستم بود که کتابام رو توش گذاشته بودم.
خسته بودم ولی چهره م خسته نبود اگرچه لبخند هم به لب نداشتم، یک قیافه نسبتا بی تفاوت مثل آدم هایی که زندگی خوبی دارند ولی الکی خوش هم نیستند و شاید به چشم یه راننده ی خط تهران-قم که همسن خودم باشه، یک دانشجوی مثبت نیمه حزب اللهی که از کلاس دانشگاهش اومده و داره می ره به خونه ای که یک پدر مهربان، یک مادر منتظر، و احیانا خواهر یا برادری، انتظار اومدن اون رو می کشند.
- قم... قم... قم یه نفر. آقا قم میری؟ سه تومن... صندلی جلو...
داره سر قاضی داد می کشه!!!
صدام محکوم به اعدام شد. بعله. می دونم. خبر دارم. خوشحالم هستم. اما دارم از عصبانیت می سوزم. دارم آتیش می گیرم. اگه کسی فکر میکنه اشتباه می گم یا خبری دیده که من ندیدم بگه تا من یه کم آروم شم.
دادگاه حکم به اعدام صدام داد. به خاطر چی؟ به خاطر جنایات انسانی و کشتارهایی که مرتکب شده بود. به خاطر کشتن مردم دجیل، به خاطر این که میلیون ها نفر رو از زندگی طبیعی محروم کرده بود و اون ها رو در شرایط رعب و وحشت قرار داده بود. اما ... اما... اما...
دیشب رفتم فیلم قتل آنلاین به کارگردانی مسعود آبپرور رو دیدم. معمولا وقتی می خوام برم فیلمی رو ببینم اول می بینم کارگردانش کیه و کدوم بازیگر ها توش بازی می کنند. کارگردانش رو نمی شناختم، و فقط به امید بازی حمید گودرزی که از بازی ش در مجموعه مسافری از هند خوشم اومده بود و همین طور شهاب حسینی که نقش های قبلی ش رو خوب در آورده بود رفتم.
ادامه مطلب...
آقا رضا چهار تا بچه داره. بچه های خوبی هستند ولی خود آقا رضا خیلی راضی نیست. میگفت: من بچه هام رو خوب تربیت کردم فقط تنها مشکلی که دارن اینه که مثل گوسفند هستند!
گوسفند؟!!!
خدایا اگه من رو ببری بهشت، دوستات و پیغمبرات و این ها خوشحال می شن... اما اگر من رو بندازی توی جهنم شیطون خوشحال میشه، دشمنات خوشحال میشن. شیطون حال میکنه که موفق شده و من رو از تو دور کرده، دوستات ناراحت میشن که چرا یه بنده ی دیگه هم وارد جهنم شد.
حالا خود دانی... برم تو جهنم یا بهشت؟ (دستم رو بگیر که کارم به جهنم کشیده نشه!)
(یه جایی از دعای ابوحمزه رو که می خوندم حس کردم امام سجاد دارن این طوری با خدا حرف می زنن. پناه بر خدا!)