علی جان! سلام
(تذکر: علی یک شخصیت کاملا غیر واقعی و ساخته ذهن نویسنده است و فقط در مواقع ضروری پایش به میان کشیده می شود. )
علی جان!
گاهی دلم برایت تنگ می شود ناجور، جوری که تمام دفتر تلفنم را، تمام حافظه ام را و تمام کتابچه آدرسم را می گردم ولی پیدایت نمی کنم. گاه ساعت ها پای تلفن با این و آن کل کل می کنم تا نشانی از تو پیدا کنم ولی باز خبری از تو نیست. گاهی ساعت ها پشت تلفن از کسی می خواهم که نشانی ات را به من بدهد ولی هیچ کس انگار خبر ندارد که تو کجایی. هیچ کس حتی نمی داند که تو وجود داری. تو هستی...
علی جان!
ادامه مطلب...(نکته: لطفا اگه کسی می خواد اظهار نظری بکنه متن رو کامل بخونه. قربون دستتون!)
بندهای قطعنامه امروز رو با دقت گوش دادی؟ بعد از هر کدومش هم تکبیر گفتی؟ خب؟! فکر می کنی اتفاقی هم افتاد؟ چیزی هم عوض شد؟ اسرائیلی ها از مناطق اشغالی اومدن بیرون؟ قدس آزاد شد؟ پوسترها رو می تونیم از این به بعد عوض کنیم و به جای سیم خاردار دور قدس، حلقه گل بکشیم؟ نه هنوز نمی تونیم. هنوز نصفی از مسیر مونده.
فکر نمی کنی راهپیمایی مون هم مثل دعا کردنامون شده؟ یه موقعی شنیده بودم می گفتند وقتی دعا می کنی اون قدر باید این دعات تاثیر داشته باشه و بهش اعتماد داشته باشی که بعد از دعات پاشی بری دم در خونه و حاجتت رو بگیری. به ما می گفتن دعا یعنی این. راهپیمایی یعنی چی؟ بعدش باید چه اتفاقی بیفته؟ به این ش فکر کردی؟
ادامه مطلب...تو ... تو خبر نداری
که ما از نا امیدیت خبر داریم
اشکهایت را به ستمگر نشان نده
گریه نکن ای کوچک من
تو تنها نیستی
من در کنارت خواهم ماند
گریه نکن ای کوچک من
قلب من سنگ توست
من با تو پرتابش می کنم
به نام خدا
دیشب هم یکی دیگر از شب های فرخنده بود که سحرگاه مبارکی هم به دنبال داشت. علت فرخندگی این شب هم این بود که باز بی خوابی به کله این حقیر زد و توفیق حاصل شد و کتاب «جنگل واژگون»، اثر «جی.دی.سلینجر» را از ابتدا تا به انتهاء بخوانم و یک قوری کامل قهوه را نوش جان بفرمایم.
البته بنده یک تذکر آیین نامه ای را در ابتدای این پست طولانی عرض کنم که دوستان در نظرات خصوصی مرقوم نفرمایند که: «تو مگه کار و زندگی نداری؟ تو بیکاری؟ به جای این کارا بشین درس بخون!» و از این دست حرف ها؛ به این دلیل که اولا این چند هفته، کلاس های درسی بنده تعطیل است (البته فقط کلاس های درسی). ثانیا بنده سراپا تقصیر، اصولا پیاده روی و مطالعه مثلا داستان (یا زبانم لال!) رمان را تحت مقوله ی شریف «کار» محسوب می کنم؛ چون معمولا بناء بر این است که نه تنها بنده، که هر کس دیگر که در شب پیاده روی می کند، مخصوصا اگر مدت زمان آن بیش از سه ساعت باشد، به مطلب خاصی فکر می کند که در حال سکون، فکر کردن در مورد آن برایش مقدور نبوده است، یا هر دلیل قانع کننده دیگری حداقل برای خودش. همین طور مسئله خوانش داستان و رمان، اگر چه ممکن است از نظر بعضی، کاری عبث و چه بسا کفرآمیز تلقی شود، ولی ممکن است از نظر سام وان الس (Some one eles) تفریحی بهتر از گعده های چند ساعته و شکستن تخمه و چرت زدن های طولانی تر از خواب، باشد و چه بسا خدای نکرده موجب رشد توانایی قلم و از این حرفها هم بشود.
اما از این حرفها که بگذریم در مورد کتابی که دیشب خواندم: (باور کن به کلیکش نمی ارزه. خیلی طولانیه. اصلا بی خیال شو. چون بعد میای توی نظرات به من چیز می گی که چرا پستت این قدر طولانیه!)
نمی دونم تا حالا شده که توی زندگیتون یه تحول بزرگ صورت بگیره به طوری که سبک زندگی شما عوض بشه یا نه. ولی حتما به این دقت داشتین که وقتی آدم توی شرایط متفاوتی از شرایط قبلی خودش قرار می گیره دیدش نسبت به همه چیز یه شکل دیگه می شه. حتی به همین که دیدش به اطرافش چه طوریه هم دیدش عوض می شه!
ساعت هفت دیشب: کلرجیمن کنار پنجره اتاقش ایستاده بود و انگور می خورد و به جرثقیلی که جدیدا روبروی پنجره اتاقش علم کرده بودند نگاه می کرد.
ساعت هشت: کلرجیمن در کافی نت نشسته بود و بین وبلاگهای دوستانش چرخ می زد شاید حرفی یا نوشته ای پیدا کند که دلش را عوض کند.
ساعت هشت و نیم: یکی از دوستان برای کلرجیمن پی ام داد که: «چه طوری؟» و کلرجیمن گفت: «دلم گرفته!» او گفت: «خب ساعت نه بیا حرم. کنار قبر آقا مرتضی!»
ساعت نه: کلرجیمن کنار قبر آقا مرتضی منتظر ایستاده بود و سوره حمد می خواند.
ساعت نه و ده دقیقه: آن دوستش آمد و به خاطر تاخیر، معذرت خواهی کرد و تا ساعت ده حرف زدند.
ساعت ده و ده دقیقه: دوست کلرجیمن داشت از خانمش می پرسید (اجازه میگرفت) «پیاده تا یه جایی رو با هم بریم و حرف بزنیم؟» و اجازه صادر شد و راه افتادند. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه: کلرجی من و دوستش و خانم دوستش در یکی از بستنی فروشیهای صفاییه داشتند هویجبستنی میخوردند.
برای دیدن تصویر در اندازه واقعی بر روی آن کلیک کنید.
فردا صبح چه قدر تحمل دیدن چشمای خیس بچه های یتیم سخته. فردا صبح چه سخته که وقتی بچه ها بیدار می شن و دیگه اون غذای هرشب رو نمی بینن، بهشون بگی دیگه نمیاد. چه سخته که بگی دیگه کسی نیست روی سرت دست نوازش بکشه. دیگه کسی نیست که مثل یه بابای مهربون باهاش بازی کنی و از سر و کولش بالا بری...دیگه نمیاد عزیزم... دیگه نمیاد...
همیشه ترجیح می دم شب قدر رو یه جا نباشم. نصف شب راه می افتم توی خیابونا از این ور به اون ور. از حرم به مصلی مثلا. با این روش هم می تونم با چند گروه از مردم همراهی کنم، هم این که پیاده روی خواب رو از سرم می پرونه.
دیشب ساعت دوازده از کافی نت رفتم خوابگاه. اون موقع شب خیابون ها عین اول صبح، شلوغ بود؛ همه با عجله و هیجان این ور و اون ور می رفتند. توی همین شلوغی فلافیه فلافلش رو می فروخت، آبمیوه فروشه آبمیوه ش رو. گداهه هم گدایی ش رو می کرد. اون آخر کار هم که از پارکینگ روبروی حرم اومدم بیام بیرون، یه نفر با لباس مشکی نشسته بود پف فیل (چیه اسمش؟ شکوفه!) می فروخت.
رفتم داخل حرم. حاج آقای جوادی (همون آیت الله جوادی آملی) داشتند از این می گفتند که شب قدر بو داره، شب قدر یک رایحه خوش داره که مال هواش نیست مال خود شبه. خود شب بوی خوش داره.
آره انگار شب قدر بوی خوش داره. یه رایحه خوش که تا صبح روی زمین باقیه. «بالحجة» رو که ده بار گفتیم و حاج آقای جوادی دعا فرمودند یاد رفقای وبلاگی افتادم. دیگه دلم نمیاد بگم رفقای مجازی، آخه خیلی شون رو دیدم، باهاشون صحبت کرده م، افطاری خورده م، تلفن زدم بهشون یا با وب کم همدیگه رو دیدیم. دیگه مجاز کیلو چنده؟!
دیشب به خدا گفتم:
شب قدره. آره امشب شب قدره. برای من شب قدر همیشه اول سال محسوب می شه؛ چون امشب مقدرات یک سال آیندهم تعیین می شه و همین امشب (با شرمندگی فراوان) یک سال گذشته رو حساب و کتاب می کنم.
امشب اگه قرار باشه برنامهی درست و حسابی برای سال آینده ریخته بشه اول باید مشکلاتی که توی برنامهی سال قبل بوده برطرف بشه. اگه گیری بوده اگه کمکاری بوده، اگه خدای نکرده گناهی بوده باید حسابش صاف بشه تا بریم سراغ سال بعد. تا بتونیم به سال آیندهمون امیدوار باشیم.
خب آدم اگه گناهی داشته تا توبه نکنه نباید به سال آیندهش خیلی امیدوار باشه، یا این که حداقل این رو باید بدونه که بهترین آینده ممکن، در انتظارش نیست.
یه شعری هست که می گه:
سبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از شوق گناه، ...
معصیت را خنده می آید از استغفار من...
می بینی معصیت هم خندهش می گیره اگه من این طوری توبه کنم. یه حدیثی شنیدم (فکر کنم از امام صادق علیه السلام باشه) که می گه: تا وقتی حلاوت گناهی که یک بنده مرتکب شده براش باقی باشه استغفار از اون گناه قبول نمیشه.
تا وقتی که شیرینی گناه باقی باشه توبهش به درد نمی خوره. ممکنه یکی بگه خب گناه لذت داره دیگه، آدم فقط باید سعی کنه انجامش نده و الا رفتن لذتش ممکن نیست.
خب من برای خودم همیشه این طوری تصور می کنم که آیا دلم میاد که یک گوجه گندیده رو که تمامش کپک زده بخورم یا نه؟ برای شما ممکنه؟ خب می بینین که تصورش هم چندش آوره.
مطمئنا گناه در حقیقتش خیلی پلیدتر از یک گوجه گندیده است. این رو خیلی راحت از حرفایی که خدا و معصومین در مورد گناه می زنن می شه فهمید. آتیش، جهنم، دوری و نارضایتی خدا.... این ها کجا و یک گوجه گندیده کجا؟!
امشب اول سعی کنیم حلاوت گناه رو از بین ببریم به امید این که خدا از گناهانی که خدای نکرده مرتکب شدیم بگذره و ببخشتمون. تازه می رسیم سر خط. تازه می رسیم به این جا که خدایا سال دیگه رو برای ما بهترین سال قرار بده. سال سعادتمون، سال ظهور امام زمان ارواح العالمین له الفداء. دعا کنین امشب رومون بشه اون خواستهی آخری رو از خدا بخوایم و الا باختیم. بدجور باختیم.
کلرجی من رو هم فراموش نکنین. خب؟
این علی قشنگی هم که اون بالا می بینین کار یک آرزوه. برین از این جا بر دارین. برای شادی روح سازنده ش هم یه صلوات بفرستین.