یک اصطلاحی بین طلبهها هست به نام «حمل بر...». سه نقطهی انتهای آن با چیزهای زیادی ممکن است پر شود. مثل «حمل بر صحت»، «حمل بر بیکاری»، «حمل بر دروغگویی»، «حمل بر صداقت». و به طور کلی «حمل کردن» در جایی به کار میرود که شما در موضوع خاصی بین دو چیز شک داشته باشید یا این که دقیقا نتوانید تشخیص دهید که واقعیت کدام است و بیایید به خاطر اعتماد به شخصی یا چیزی یکی از آن دو مورد را انتخاب کنید و اصطلاحا «حمل بر آن مورد» کنید.
مثال:
شما خبری را از کسی میشنوید که مثلا در فلان روز فلان اتفاق افتاده است. بعد شک میکنید که آیا این خبر درست است یا نه. منبع خبری شما هم احتمال اشتباه را دارد چون معصوم نیست ولی با همه این حرفها شما اعتماد میکنید و حمل بر صحت میکنید. یادم نمیآید کجا ولی اگر اشتباه نکنم جایی از آقا شنیدم که به مسئولین میگفتند در برخوردهاتان با مسئولین زیردست و بالادست «حمل بر صحت» نکنید. حالا چیزی شبیه به این مضمون. (حمل بر صحت کنید!)
در تابلوی مدرسهمان حدیث قشنگی نوشته بود: «کذب بالمرء کذبا...»، یعنی در دروغگویی شخص، همین بس که هر چه را میشنود برای دیگران بازگو کند. یعنی این که چی؟ حمل بر صحت نکنید. تا یقین به حرفی پیدا نکردهاید آن را جای دیگر نقل نکنید، روی آن حساب باز نکنید.
به خصوص که منبع اطلاعاتی شما منحصر در یک نفر باشد و آن یک نفر هم چه بسا از دید محدود خود همه چیز را دیده باشد یا این که به خاطر نادانیاش وقایع را به اشتباه برای شما بازگو کند یا این که او هم دچار حمل بر صحت اطلاعات شده باشد.
ای بابا! از بس گفتم «حمل بر صحت» قیافهام حمل بر صحت شد!
خندهام گرفته بود.
میگفت: حیف که یه وقت تهمت میشه وگرنه من میدونم که این یارو یه ریگی به کفشش هست. حتما اون روز اون کار رو کرده!
میگفت: حیف که غیبت میشه وگرنه برات دستش را رو میکردم که فلانفلان شده، فلان روز فلان کار رو کرد.
میگفت: حیف که نامردی در حق برادر مومن میشه و الا پدری ازش در میآوردم که خودش حظ کنه.
میگفت: حیف که سال اتحاد ملی و انسجام اسلامیه و الا ... د آخه تو که نمیدونی این فلان فلان شده ها چه نامردایی هستند. من خودم خبر دارم توی ایمیلهاشون چه چیزای مورد داری هست! تازه من خودم میدونم چه آدمهای کثیفی هستند. من خودم میدونم که اینها همهش دارند پشت سر من حرف میزنند. من خودم میدونم که اینها فلانند و بهمانند. حیف که سال اتحاد ملی و انسجام اسلامیه و الا این کارایی که گفتم رو میکردم.
گفتم: تو که زدی همه چی رو داغون کردی رفت. هر حرفی که میخواستی زدی، هر نسبتی هم که میخواستی دادی. دیگه این اتحاد متحاد کدوم صیغهایه؟!
گریهام گرفته بود. دلم برای اتحاد ملی میسوخت. بنده خدا مظلوم واقع شده بود!
شاید تا به حال وقتی از خیابان عبور میکردهاید با صحنهی دعوا مواجه شده باشید. نمیدانم موقع دیدن یک دعوا چه کار میکنید. میپرید وسط دعوا و دو نفر را از همدیگر جدا میکنید، یا این که طرف یکی از آنها را میگیرید و طرف دیگر را محکوم میکنید، یا اینکه بیتفاوت رد میشوید.
من معمولا میایستم و به قیافهی هر کدام از آنها دقت میکنم. نتیجهای که تا امروز کشف کردهام این است که برندهی دعوا آن کسی نیست که زور بیشتری داشته باشد یا بیشتر کتک زده باشد یا این که لباسهای طرف مقابلش را جر وا جر کرده باشد. برندهی دعوا کسی است که تا آخرین لحظه حرفش برای افکار عمومی قابل قبول بماند. برندهی دعوا کسی است که گریهاش نگیرد، برندهی دعوا کسی است که برافروخته نشود، برنده دعوا کسی است که شاخ و شانه نکشد، برنده دعوا کسی است که قدرتهای اعمال نکردهاش را به رخ مخاطب نکشد که چه بسا اعمال آن برایش خسران بیشتری به دنبال خواهد داشت و از این جهت نمیتواند آنها را اعمال کند. برندهی دعوا کسی است که برای جبران ضایع شدنها فک و فامیل و پدر و مادر و اعتبار خانوادگی و پول جیب بابا و مدل کفش پسرخالهی همسایهاش را به رخ نکشد. برندهی دعوا کسی است که حرفش از اول درست باشد، برنده دعوا کسی است که منطق داشته باشد.
دعوای اینترنتی هم همین قاعده و قانون را دارد. فقط مصالحش فرق میکند، زور بازویش فرق میکند. مدل کفش پسرخالهی همسایهاش فرق میکند و الا قانون همان قانون و آش همان آش است. سال اتحاد ملی و انسجام اسلامی مبارک!
ولی من طور دیگهای فکر میکنم. به نظر من، مردم روانشناس بالفطره هستند. شاید نتونند بیان کنند که فلان آدم چهطور شخصیتی داره ولی توی برخوردهاشون با افراد تمام ظرافتهای برخوردی رو لحاظ میکنند. من شخصا حوصلهش رو دارم که در مورد ریزهکاریهای رفتاری فکر کنم. مثلا به این که فلان طرز نگاهکردن یا راهرفتن یا حرکت سر یا ایستادن یا رنگ لباس یا مدل مو یا طریقهی دستدادن چه تاثیری روی مخاطب میتونه داشته باشه. ولی خیلیها به این چیزا فکر نمیکنند، یعنی اصلا حوصلهش رو ندارند. با همهی این حرفها بیشتر مردم این چیزها رو درک میکنند.
کافیه دو سه بار بیمورد بخندی، یا این که موقع صحبت کردن آرامش کامل بدنی نداشته باشی، یا این که موقع نگاه کردن به یک نفر نگاهت رو بدزدی یا این که بدنت رو نسبت به اون شخص، زاویهدار نگه داری یا ...، بلافاصله توی ذهن اون بندهخدا از جایگاه قبلیت سقوط میکنی و اون شخص در تو احساس ضعف میکنه و حتا شاید احساس کنه که روحیه بچهگانه داری و دیگه نتونه به اندازهی کافی روی تو حساب کنه. و در مقابل، اگه موقع صحبت اینپا و اونپا نشی، نگاهت حرکت سریع نداشته باشه، بدنت موازی بدن اون باشه و سرت بالا باشه و ... و ... مخاطبت به راحتی میتونه احساس کنه که با یک آدم بزرگسال طرفه. البته هزار تا عامل دیگه هم هست.
با همهی این حرفها یه بار به خالهم گفتم: «نظرت در مورد فلانی (یکی از تازه دامادهای فامیل) چیه؟» گفت: «نمیدونم. ولی انگار هنوز یه کمی بچهساله!» و من مطمئنم که خالهی بنده به این چیزها هیچ وقت فکر نمیکنه ولی به طور ناخودآگاه اونها رو درک میکنه. اگه من میخواستم این حرف رو بشکافم این طور میگفتم: «قدرت همکلام شدن با آدمهای بالای چهل سال رو نداره، قدمهاش رو کوتاه برمیداره، خیلی حرفشنوه به این معنا که قبل از درک کردن یک دستور، میگه چشم. حرکت گردنش سریعه، موقع خندین دندونهاش بیش از اندازه دیده میشه، مدام عینکش رو جابهجا میکنه، بعضی وقتها توی جمع پشت سرش رو میخارونه، موقع نشستن روی مبل، خودش رو سفت میگیره، ... . این هم از عوارض داستاننویسی!
گفتم که! مردم روانشناس بالفطره هستند. شما چه جور آدمی هستید؟ به ریزهکاریهای رفتاری خودتون فکر کردین تا حالا؟
به شدت به این سوال رسیدهام که روزنامهنگاران چرا روزنامهنگاری میکنند و صرفنظر از حرفهایی که خودشان در جواب این سوال میدهند، چه باور قلبی پشت کار آنها خوابیده است. تا جایی که با فکر بیتجربهی خودم به نتیجه رسیدهام، احساس میکنم آنهایی که روزنامهنگاری را به صورت یک شغل نگاه میکنند کمتر از دیگران موفقاند. اگرچه معنای کلمهی «حرفهای» قاعدتن باید خلاف نظر من را اثبات کند ولی به نظرم اگر کسی روزنامهنگاری را به عنوان شغل و وسیلهی امرار معاش خود نگاه کرد دیگر نمیتواند به حد اعلای آْن برسد. نه فقط روزنامهنگاری که هر شغل دیگری اگر صرفا به عنوان یک راه کسب درآمد و وسیلهی گذران زندگی به آن نگاه شود، در جایی که بین گذران زندگی و آن کار تنافی پیش بیاید، قطعا زندگی ترجیح خواهد داشت و این همان شکست است.
نمیدانم ولی احساس میکنم، کلمهی «حرفهای» وضع نامتناسبی دارد. موفقیت گرو این است که محافظهکاری در کار نباشد و هیچ حد نهایتی برای آن فرض نشود حتا اگر با گذران زندگی و امرار معاش منافات داشته باشد.
دوستی را میشناسم که مدیر یک سایت است. من سایتش را موفق میدانم. میگفت هزینهی ماهیانهی از نیممیلیون تومان بیشتر است. و هیچ کسی هم آن را پشتیبانی نمیکند. خب این یعنی کم گذاشتم از هزینههایی که همه خرج زندگیشان میکنند. کار حرفهای یعنی این. یعنی دوست داشتن کار و زندگی را وقف آن کردن... .
من یک آدم بیکارم. حداقل دوست دارم این طور باشد!
یه بار هم سر کلاس فلسفههنر به همین مشکل برخورد کردیم. همهی بچهها طلبه بودن و به شدت به این عقیده قائل بودند که اسلام دین کاملیه و باید در مورد هر مسئلهای خودش نظریهی تاسیسی داشته باشه. خب اینجا بود که به این مشکل برخورد کردیم که هنر، یا حداقل بیش از نود درصد هنرها اسلامی نخواهند بود چون به جز خطاطی که تشویق مستقیم به آن شده، هنر دیگهای رو نداریم که ائمه به خود آن توصیه کرده باشند. تازه خیلی از اونها که نهی هم دارند مثل موسیقی و پیکرتراشی.
استاد سید رضی موسوی میگفتند بهتره که با نگاه حداقلی به قضیه نگاه کنیم؛ به این معنا که اگر هنری با قوانین دینی ما منافاتی نداشت و مخالف احکام اسلامی نبود، اگر بتونه مفهوم خوبی رو برسونه هنر اسلامی محسوب میشه. شاید با این فرض بتونیم داستاننویسی، فیلمسازی، نگارگری، موسیقی و ... رو با حفظ همون شرط، یعنی عدم تنافی با دستورات اسلامی، هنر اسلامی بدونیم. که خب طبیعتا دو شرط بالا در همه مصداقهای این هنرها وجود نداره و به طور قطع موسیقی غیر اسلامی، نگارگری غیر اسلامی داریم.
هنوز مطمئن نیستم که این طرز برخورد با قوانین اسلامی درست باشه یا نه ولی فعلا کجدار و مریز دارم توی برخوردهای اجتماعی، رسم و رسوم، آداب معاشرت، لباس پوشیدن، مدل مو، مسائل اقتصادی و ... همین طور عمل میکنم. یعنی با نگاه حداقلی. چون توی این تعطیلات عید نوروز با داداشم زیاد از این بحثها داشتیم که آیا خیلی از این رسم و رسوم نوروز اسلامی هست یا نه. مثل عیدی دادن، شکل پذیرایی، هفتسین و ... . در مورد بعضی از اونها به همین روش به نتیجهی اثباتی رسیدم. مثل عیدی دادن که تحت عنوان هدیه دادن قرارش دادم. یا دید و بازدید که دستور صریح داریم. ولی خداییش هر کاری کردم با سفره هفتسین نتونستم کنار بیام. یا سیزدهبهدر که دیگه واقعا خندهدار به نظر میاد.
البته اصل قضیه از کتوشلوار خریدن من شروع شد که داداشم میگفت به نظر تو این لباس اسلامی هست یا نه. من هم کلی صغرا و کبرا چیدم که در شرایط فعلی و عرف فعلی جامعهی ما یکی از اسلامیترین لباسها کتوشواره! البته شاید هر کس دیگهای هم که هفتاد-هشتاد تومن برای لباس پیاده شده بود همین حرف رو میزد، مخصوصا توی شهر ما!
و من دوباره قمم. وقت بیرون آمدن از خانهمان در اشکهای مادرم غرق شدم و بعد از آن هم باران بهاری. چه نوروزی بود امسال. بدون وبلاگ، بدون پست، بدون خیلی چیزهای دیگر. حتا فرصت نشد سال نو رو تبریک بگویم. راستی سال نوتان مبارک!
ولی بد هم نشد. در این چند روز خیلیها آمدند خانهمان و خیلیها را در خانهشان دیدیم. چه اینترنتی و چه در دنیای بیرون. در این مدت هفت هشت باری آمدم روی خط ولی یادداشتها در گلویم گیر کرده بود. که مهم نیست.
نوروز امسال را به دید امتحان پایان ترم نگاه میکردم. وقتی کسی را یکسال ندیده باشی، به راحتی میتوانی تفاوتهای امسال و سال گذشتهاش را تشخیص دهی و بفهمی رو به جلو رفته یا رو به عقب. توی فامیل خیلیها بودند که دوستی و علقهی بیشتری باهاشان احساس میکردم و انگار عجیب دوستداشتنی شده بودند؛ و بعضی کاملا به عکس؛ از دیدنشان بیشتر عبرت میگرفتم تا اینکه خوشحال بشوم.
و در بین وبلاگها...
عدهای آرشیو آخر سالشان خیلی پربار تر از سال قبلشان و نوشتههاشان دوستداشتنیتر و خودشان در بین دوستان، محبوبتر و حضورشان در تاثیرگزاری مثبت، پررنگتر. و عدهای...
حیف... حیف... حیف...
چهقدر میشد دوستشان داشت! حیف... حیف... حیف... یادت باشد که حرمت مومن از کعبه بیشتر است. یادت باشد. یادت باشد. حتما هنوز دوستت دارم که این قدر افسوس میخورم... حیف... حیف... حیف...
روز اولی که پایم رو گذاشتم توی اتوبوس با خودم عهد کردم: «ببین حامد! جوگیر موگیر نمیشی که حالت رو ندارم. از همین الان هم گریه و اشک و آبغوره گرفتن ممنوع. چشمات رو باز میکنی، احساساتی هم نمیشی!»
نشستهام روی خاک سهراه. تکیه دادهام به سیمخاردارهای پشت سرم: «چه طعمی میدهد؟ دردت میآید بچه؟! میترسی؟ جیزه؟ کمرت درد میآید؟ آخی! اشکال ندارد بزرگتر میشوی و باز هم درد میآید. اگر خودت نخواهی همیشه درد میآید.»
حرفهای راوی تمام شده است. بچهها هر کدام ساکت، به این طرف و آن طرف نگاه میکنند، بعضی نماز میخوانند. هنوز به عهد خود وفادارم، هنوز نگذاشتهام اشکی از چشمم پایین بیاید. چه قسی شدهام که با این همه مصیبت هنوز میتوانم جلوی اشک را بگیرم! فقط گوش کردهام تا حالا. دلم سنگین شده است. آنقدر سنگین که راهرفتن هم سخت شده است. اینجا طلائیه است. مقر اباالفضل العباس. از سه راه شهادت سرازیر میشوم. خدا این چه حسی است؟! عصر است. هوا رو به تاریکیست. جمعیت همه دارند از پهنه این بیابان دور میشوند. از این بالا مردها و زنها را میبینی که آرام دور میشوند.
کنار مهندس راه میروم. مهندس صحبت میکند و من تا همین چند لحظه پیش داشتم گوش میکردم. آن پایین، کمی دور تر از جمعیت، زینب، دختر چهار ساله آهستان دارد میدود. زینب دارد میدود و چادر مشکی کوچکش در باد بازی میکند. زینب دارد میدود و من تا به حال رقص یک چادر کوچک خاکی را در باد بیابان ندیده بودم. مهندس از صدام میگوید. زینب دارد میدود و من به جای «صدام» میشنوم «یزید». زینب دارد میدود و من از بلندی سه راه شهادت دویدن یک دختر سه چهار ساله را در بیابان نگاه میکنم. دویدن یک دختربچه در مقر اباالفضل العباس. دویدن یک دختر معصوم و بیگناه. دویدن یک آتشپاره... .
اینجا کجاست؟ این جا طلائیه است؟ این جا به کربلا شبیهتر است انگار. مهندس از رذالت صدام میگوید و من زیر لب میگویم: «لعنت بر یزید. یا اباالفضل...». زینب میدود و چنگکی در قلب من فرو رفته است و سینهام را چاک داده است. با هر گام کوچک این دختر معصوم، پارهای قلبم کنده میشود و به دنبال زینب، روی زمین کشیده میشود. روی خاک. این جا طلائیه است. این جا کجاست؟ این جا چه بلایی دارد سر من میآید؟!
عهدم شکست. اشکها دیگر به فرمان من نیستند. از روی صورتم رد میشوند و در مقابل معصومیت این دختر به خاک میافتند. صورتم خیس شده است. زینب دارد میدود هنوز...
نشستهای و به گذر روزگار خیره شدهای، به این که چهطور روز و شب همدیگر را فراری میدهند و زندگی در زمین جاری است. آن قدر خیره میمانی که زمین توی چشمت دو تا میشود و این دو زمین شبیه به هم، از یکدیگر دور میشوند و باز در هم فرو میروند. و تو انگار جایی بیرون از دنیا، بیوزن شناوری و چرخش این کرهی خاکی را نگاه میکنی. ولی همه چیز تار میشود، دیگر هیچ صدایی نمیشنوی. دلهره وجودت را پر میکند. میترسی. دور و بر را نگاه میکنی که بوی گل یاس مشامت را پر میکند.
و ناگهان...
مه سردی گرداگرد تو را پر میکند. رطوبت خنکش را بر پوست صورتت حس میکنی. بوی خنک یاس با سردی مه در هم میپیچد و تو را از خود بیخود میکند. چشمهایت را میبندی و با همان چشمهای بسته به بالای سرت نگاه میکنی. قطرهای بازیگوش از چانهات سر میخورد و از گردنت میرود پایین. انگار که دست لطیفی، خیسی سر انگشتش را به گلویت کشیده باشد. تپش قلبت سنگین میشود. سینهات را تکان میدهد. تالاپ... تالاپ...
و سکوت...
خبری جایی هست؟!
امشب خیلی خوشحال بود وقتی به من زنگ زد:
«سلام. سرت شلوغه؟»
گفتم چهطور؟
گفت: «امشب میخوام به مناسبت دایی شدنم شام بدم.»
محمد آزادی، شخصیتی است که خیلی دوستش دارم. به همین صراحت. اگر خودش توی وبلاگش ننوشته بود، هیچ وقت اینها را نمیگفتم ولی در طول این چند وقت که میشناسمش به ندرت شادی عمیق در چهرهاش دیدهام. ولی این فاطمه خانم که تازه به دنیا آمده به ما این توفیق را داد که چهرهی شاد محمد را ببینیم. و من امشب خوشحالم. خیلی خوشحال. نه به خاطر شامی که میهمان محمد هستم؛ که به خاطر شادی محمد.
من رفتم. رستوران جم. بیگیر منو...