يكي از كاراي بيكاري هاي من رفتن ور دل پيرمرداي فاميله. مثل همين بابام. يك دنيا خاطرن . مثل اين مي مونن كه يكي بشينه برات كتاب بخونه.
راستياتش من نمي دونم چرا اما اكثر پيرمرداي فاميل با من رفيقن . يه شوهر عمه دارم چند وقت پيشا حونشون بوديم . تا 3 نصفه نشسته بود داستانهاي عشق هاي جوونيش رو برام مي گفت. تو دلم مي گفتم اگه به عمم نگفتما!!! اما اخرش دلم نيومد براي كسي بگم. فكر كنم خودشم مونده بود چرا اين چيزا رو براي من تعريف كرده