موقع رفتن، تنها بلیتی که گیرم آمد یه قطار درجه دوی 3 هزار تومانی بود. و موقع برگشتن هم تنها بلیتی که وجود داشت، یک قطار درجه یک 18 هزار تومانی. تا به حال نه به آن ارزانی سوار شده بودم و نه به این گرانی.تا حالا فکر می کردم تنها تفاوتی که بین قطارهای گران قیمت و قطارهای ارزان قیمت وجود دارد این است که بعضی امکانات در قطارهای گران قیمت وجود دارد که در ارزان ها وجود ندارد. چیزهایی مثل شام یا تلوزیون و از این دست چیزها. ولی بعد از این سفر فهمیدم خیلی چیزهای دیگر هم فرق می کند که در نگاه اول به پول ربطی ندارد ولی متاسفانه دارد.
یه کم فکرت رو آزاد کن. برگرد به چند سال پیش. اون سال ها که خیلی کوچیک بودی. نمی دونم تا حالا برات اتفاق افتاده یا نه ولی اگه اتفاق افتاده باشه حتما من رو درک می کنی.
یادت بیار اون وقتی رو که توی شلوغی خیابون مامانت رو گم کردی. هی چپ و راست رو نگاه می کنی ولی خبری ازش نیست. هی صداش می زنی ولی جوابت رو نمی ده. یه کم که بگذره گریه ت می گیره یا اگه خیلی احساس بزرگی بکنی، جلوی اشکت رو می گیری که از روی پلک پایینی نریزه پایین.
همه می دونستند که با زائرایی که شبا توی حرم می خوابیدند برخورد خوبی نداشت. می شناختنش. ولی اون شب قضیه فرق می کرد. دیدند خودش با همون لباس بلند خادم ها رفته بین زائرها خوابیده. صداش زدند. بلند شد. گفتند:«چی شده؟! شما ... این طوری؟! »
اشکش جاری شد. گفت: « دیشب خواب آقا رو دیدم. دیدم آقا اومده بودند بین زائرایی که توی حرم خوابیده بودند. »
اشکش سرازیر بود و تعریف می کرد:
«با چشای خودم دیدم که آقا با دست خودشون زیر سر تک تک زائرا بالش می گذاشتند. ...»
...
دیگه حالا همه داشتند گریه می کردند.
صبح دوشنبه که از خواب بیدار شدم اصلا به ذهنم هم خطور نمی کرد که روز چهارشنبه همین هفته توی یکی از کوپههای قطار سه و نیم تهران به مقصد مشهد نشسته باشم.
ولی خدا خواست و شد. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.
یکشنبه قبلی از کلاس آقای پاینده اومدم بیرون. رفتم تا ولی عصر. از ولی عصر قدم زنان اومدم پایین تا میدون ولی عصر. رفتم «به نام پدر» رو دیدم. بعد از فیلم اومدم بیرون و یه کم همون اطراف راه رفتم تا اذان رو بگن. وقتی اذان مغرب رو گفتند رفتم نمازم رو توی یک مسجد نیمه کاره خوندم و وقتی میومدم بیرون کارگر افغانی ای رو دیدم که یک سبد سیب زمینی خلال شده رو زیر شیر مسجد می شست. از مسجد اومدم بیرون و اومدم کافی نت سراغ کلرجی من.
یکشنبه بعدی از کلاس آقای پاینده اومدم بیرون. رفتم تا ولی عصر. از ولی عصر قدم زنان اومدم پایین تا میدون ولی عصر. رفتم «به نام پدر» رو دیدم. بعد از فیلم اومدم بیرون و یه کم همون اطراف راه رفتم تا اذان رو بگن. وقتی اذان مغرب رو گفتند رفتم نمازم رو توی یک مسجد نیمه کاره خوندم و وقتی میومدم بیرون کارگر افغانی ای رو دیدم که یک سبد سیب زمینی خلال شده رو زیر شیر مسجد می شست. از مسجد اومدم بیرون و اومدم کافی نت سراغ کلرجی من.
همه چیز مثل دفعه قبل. حتا کارگر افغانی و سیب زمینی هاش هم تکرار شد. خلاصه یعنی من ساواه یوماه ... واه واه واه. ولی یه تفاوتی داشت. دفعه قبل همه این کارا رو تنهایی کردم ولی این بار دو تا رفیق بامرام هم باهام بودند. یکی هاتف بود یکی دیگه هم ... حالا می گم.
ناصر شفیعی بالای تپه شاهد ایستاده بود و تازه فهمیده بود که مینی که زیر پای حبیبه ش منفجر شده همونیه که خودش برای پیش گیری از جلو اومدن عراقی ها با دست خودش کاشته. با خودم گفتم الانه که حسن آقا اشکش جاری بشه. سرم بردم نزدیکش و گفتم که حسن آقا مواظب باش گریه ت نگیره. ناصر شفیعی صدا زد: «یا زهرا» و شروع کرد با خدا صحبت کردن :«خدایا پای منو بگیر و پای حبیبه رو پس بده. خدایا من جنگیدم اون که نجنگید. خدایا من عقیده داشتم اون که عقیده نداشت. خدایا ...» سرم برگردوندم طرف حسن آقا. دیدم بععععله. سفارش من به دردش نخورده بود. مرد گنده داشت گریه می کرد. در همون حال که حسن آقا داشت گریه می کرد و بعد از دو سال دوباره اومده بود که فیلم حاتمی کیا ببینه چند نفری از خانم ها دست شوهراشون رو یا هر مرد دیگه ای که همراشون بود رو گرفتند و با عصبانیت از سینما خارج شدند.
انصافا چه فیلم بی خودی بود ... برای اون ها!
باید یکی رو جور کنم برای یکشنبه بعد تا دوباره برم فیلم رو ببینم. اون وقت می شه من ساواه ایامه ... اوه اوه اوه
تا حالا در مورد ترکیب «حقوق بشر» فکر کردید؟ دقت کردید که بعضی از روشنفکران امروزی محور زندگی رو بر حقوق می گذارن؟ و آیا تا حالا در این مورد هم فکر کردین که ممکنه این مبنا از اصل و اساس اشتباه بنا شده باشه؟
به نظر میاد خلقت انسان بر اساس تکلیف های او بنا شده نه حقوق او. البته وقتی تکلیف بر گردن کسی اومد به دنبال اون حقوق هم میاد ولی مهم اینه که کدوم یک از حق و تکلیف محور باشن چون وقتی حقوق بشر محور شد، محور دنیا «خود» و «من» خواهد شد در حالی که محور دنیا باید بر عبودیت و بندگی باشه.
اگه دقت کرده باشین چینش بر اساس تکلیف بشر، خیلی کامل تره و نتیجه بهتری هم می ده. تکلیف انسان به سه دسته تقسیم شده. تکلیفش نسبت به خدا، تکلیفش نسبت به دیگران، و تکلیفش نسبت به خودش. خوبی این تقسیم اینه که هر سه تکلیف از یک قدرت بزرگتر کنترل می شه و انسان اگر در هر یک از اینها حتا تکالیف خودش کوتاهی بکنه از جانب خدا مؤاخذه می شه. ولی اگر مبنا، حقوق بشر باشه خودش می تونه نسبت به حق خودش کوتاهی کنه و این باعث می شه نظم خلقت به هم بریزه.
از همه اینها گذشته، وقتی به خاطر علاقه به یکی دیگه آدم همه کارهاش رو انجام بده لذت زندگی خیلی بیشتره. خدایی بیشتر نیست؟
دو سه تا مطلب بود که امروز می خواستم بنویسم. دو سه بار نوشتمش ولی اون طور که باید می شد نشد. خوب که فکر کردم دیدم انگار یه چیزی می لنگه. گویا عصر جمعه مال یه مطلب دیگه ست که تا ننویسی ش مطالب بعدی حق اومدن ندارن.
گاهی وقت ها خیلی راحت گول می خوریم. گاهی وقت ها آدم می ره یه دعایی، مراسمی، جایی، بعد یه حالی بهش دست می ده جو می گیرتش. با خودمون می گیم ما که این قدر مشتاق حضرتیم پس چرا نمیان؟ ما که این همه دعا می کنیم برای ظهور پس چرا نمیان؟
من بعضی وقت ها که این حس ها بهم دست می ده سریع یه داستان توی ذهنم تداعی می شه. اگه اشتباه نکنم داستان بر می گرده به زمان امام حسن مجتبی علیه السلام. ( اگه در داستان جایی اشتباهی دیدید تذکر بدین تا تصحیحش کنم )
پیش نویس قطعنامه آتش بس بین اسراییل و لبنان چندین بار اصلاح شد و هر بار از موضع قبلی پایین تر آمد. اولین بار وقتی در یک مرحله اسراییلی ها توانستند تا حدود چهار کیلومتر پیشروی کنند هول برشان داشت که زود قطعنامه را صادر کنیم که این 4 کیلومتر را از دست ندهیم. بعد یکی از فرماندهان اسراییلی گفت اگر به من دو هفته مهلت بدهید تا 900 کیلومتر مربع را آزاد می کنم ( حد فاصل رودخانی لیتانی تا مرز ). آمریکا هم قبول کرد که این فرصت به اسراییل داده شود. بعد هر چه به پایان این دو هفته نزدیک تر می شدند قضیه داشت بدتر می شد برای همین آمریکا فشار را زیادتر کرد تا هر چه زودتر قطعنامه صادر شود ( تا گندش بیش از این که هست در نیاید ).
گفت: شما زندگی رو برای خودتون سخت کردید. شماها به خاطر اعتقادات بی خودی که دارین مجبورین بیشتر لذت ها رو ترک کنید و اصلا به نظر من از زندگی تون لذت نمی برید. شما اصلا معنای خیلی از لذت ها رو نمی فهمین چون تا حالا تجربه نکردین. شماها اصلا ...
گفتم: اعتقادات من زندگی خوب رو اون زندگی ای معنا نمی کنه که لذت بیشتری ازش ببرم. ولی اگه اصلا بی خیال اعتقادات هم بشیم و بخوایم بر مبنای لذت با هم حرف بزنیم به نظر بازم شما باختی.
گفت: چه طور؟ این یکی رو داری اشتباه می کنی!
گفتم: ببین. اون کسی که در حقیقت لذت می بره «من» هر انسانیه. یعنی اون جسم نیست که درد و لذت رو احساس می کنه. جسم فقط یک انتقال دهنده ست. برای همین هم هست که جسم یک آدم مرده نه لذت رو می فهمه، نه درد رو. پس اون چیزی که لذت رو درک می کنه روح هر انسانیه. حتی لذت هایی که کاملا مادی هستند. درک عمل روحیه نه عمل جسمی.
اصلا قبلش یه چیز دیگه. تا حالا عاشق شدی؟