ماه رمضون شد. کله سحر که می شه تا بابات یا مامانت صدات می زنه که الان اذون رو می گن از جا می پری بالا. صورتت رو نشسته و گیج خواب، موها به هم ریخته می شینی کنار سفره سحری. حالا فرقی نمی کنه که دیشب ساعت ده خوابیده باشی یا ساعت دو نصفه شب.
- روزه داران عزیز تا اذان صبح 5 دقیقه وقت باقی ست.... اللهم انی اسئلک ...
هول می کنی که وااای الان اذون رو می گن. تندتر می خوری. ...
- سحرخیزان عزیز تا اذان صبح تنها یک دقیقه دیگر وقت باقی ست... اللهم انی اسئلک ...
- اون پارچ آب رو بده به من... زودباش اذون شد...
دیشب مراسم افطاری وبلاگ نویس ها بود البته همراه با همایش خاکریز شیشه ای (کدوم همراه اون یکی بود؟!!). چرا نیمدین پس؟! گفتیم می تونیم یه عالمه از دوستای وبلاگی رو از نزدیک ببینیم اما فقط حسن آقا و چند تا دیگه (مثل نق نقو..)از دوستان بودند و بس. که البته حسن آقا هم حسابی به خاطر ما افتاد توی زحمت. حالا یه شب دیگه می ریم بابا اشکال نداره (نه با شما نبودم. با حسن آقام).
خب از این جا به بعد رو نمی خواد بخونین. برین اون پایین، اون جا که درشت نوشتم: از این جا به بعد رو بخونین.
سلام
دوستان و رفقا، مخصوصا رفقای تهرانی برنامه ی افطاری یادتون نره. اگه نیاین ... واقعا که...
برای دیدن آدرس و زمان دقیق برنامه برین به وبلاگ افطاری . البته خاکریز شیشه ای رو هم فراموش نکنید.
ایشالا توی مراسم می بینمتون. جاری باشید....
حس بزرگی خوبه یا بد؟ حس بزرگی کردن. حس ... حس یه چیزی تو مایه های مردانگی. به نظرم میاد دو تا معنی داشته باشه. بعضی وقت ها آدم احساس بزرگی و منیت می کنه و خود پسندی و این طور چیزها که فکر کنم بد باشه. ولی بعضی وقت ها هست که حس بزرگی یعنی حس مسئولیت، حس به دردبخور بودن، حس وجود. این خوبه یا بد؟
امشب داشتم بعد از افطار توی کوچه پس کوچه های قم قدم می زدم. تاریک و خلوت. همه رفته بودند خونه هاشون برای افطاری. یه لحظه از پشت سرم صدای قدم برداشتن با عجله ای رو شنیدم. یه خانومی خودش رو با سرعت رسوند به من. یه کم که نزدیک تر شد صدام زد: آقا! شما مسیرتون کدوم طرفه؟
علاقه ای شکل گرفته بود. مدتها بود. دست خودش نبود، دوست ش داشت دیگه.
به ش می گفتند: آخه ... جان. این هم یه آدمه مثل خودت، مثل بقیه، چرا تو این قدر براش بی قراری می کنی؟! بی خیال شو دیگه.
می گفت: دوستش دارم دیگه. همین بس نیست؟ رفته توی دلم. می گی چی کار کنم؟! مگه با اجازه من رفته که با اجازه من هم بیاد بیرون؟!
ادامه مطلب...
خدایا با عقوبتت ادبم نکن. خدایا من از مکرت می ترسم، با من مکر نکنی خدا. خدایا من که می دونم هر چی خوبی توی این دنیا هست همهش پیش خودته، تو رو ول کنم برم کجا؟! کجا برم دنبال خوبی؟! خدایا من که می دونم هیچ راه نجاتی غیر خودت ندارم، غیر از تو کی می تونه من رو نجات بده؟
اون کسی که کار خوبی می کنه چی کارهست؟ همهش کمک و لطف خودته، اونی که خلاف میل تو عمل می کنه و پررو میشه و رضایت تو براش مهم نیست، آخرش زیر قدرت خودته. کسی روی حرفت حرف نمی تونه بزنه.
خدای من... پروردگار من... خداجون....
تا همین جا هم که شناختمت خودت من رو آوردی. خودت گفتی از کدوم طرف بیام. خودت صدام کردی. اصلا اگه نبودی من از کجا می دونستم تو کی هستی؟
قربون اون خدایی برم که هر وقت صداش می زنم بلافاصله جوابم رو می ده، اگر چه اون زمانی که اون من رو صدا می زد، کلی معطل می کردم تا بگم بله. قربون اون خدایی که هر وقت یه چیزی ازش می خوام سریع بهم میده ولی اون زمانی که اون از من چیزی میخواست، خسیس بودم.
قربون اون خدایی برم که هر وقت، یه چیزی می خوام و صداش می زنم، خواستم رو برآورده می کنه. هر وقت بخوام باهاش حرف بزنم راحت به خودش می گم، بدون هیچ واسطه و رابطی، در گوشی، خودم و خودش. حاجتم رو بهش می گم و اون هم کارم رو راه می ندازه.
قربون اون خدایی که فقط خودش رو صدا می زنم. اصلا اگه می رفتم سراغ کس دیگه ای، بهم جواب نمی داد. همون خدایی که غیر اون به هیچ کی امید ندارم و اگه به کسی دیگه امید داشتم که نا امیدم می کرد. اون قدر مهربونه، اون قدر بهم احترام می ذاره؛ گفته فقط برم پیش خودش. نگفته برم پیش مردم که خوار و ذلیل بشم.
با این که هیچ نیازی به من نداره بازم با من رفیق می شه. می گه دوستت دارم. قربونش برم اون قدر برای کارهای من صبوری می کنه، اون قدر بهم هیچی نمی گه که انگار اصلا من هیچ خطا و اشتباهی ندارم. اصلا به روم نمی آره.
اینه خدای من. حالا فهمیدی چرا این همه تعریفش رو می کنم. فهمیدی چرا این همه دلم می خواد قربونش برم؟
خدای تو چی؟ اون هم همین طوریه؟
وقتی یکی رو دوست داری باهاش چه طوری برخورد می کنی؟ چه طوری باهاش حرف می زنی؟ چه جوری انتظار اومدنش رو می کشی؟ وقتی اومد ازش چه طوری استقبال می کنی؟ وقتی می خواد بره چه طوری باهاش خداحافظی می کنی؟ یه این ها فکر کردی تا حالا؟
اون وقت که می خواست بیاد بعضی برای اومدنش روزشماری می کردند، بعضی حرف از خصوصیاتش می گفتند و از کارهایی که باید پیشش انجام داد، بعضی از این که چه جوری آماده بشیم برای اومدنش و یه عده ای هم شروع کردن به جمع کردن وبلاگ نویس ها تا با هم برن پیشش مهمونی. هیچ کس دقیق نمی دونست چه زمانی میاد ولی از این و اون می پرسیدند که این دوست ما چه روزی میاد؟ خلاصه هر کسی یه جوری از دستش در میرفت و تابلو می شد که عاشقشه.
و حالا ... و حالا .... بالاخره اومد. بالاخره اومد اون که همه منتظرش بودند. به سلامتی اومد.
و حالا باز هر کسی داره یه جوری نشون می ده توی دلش چه خبره. انگار همه ته دلشون بهش تعلق دارند. همه دوستش دارن. همه دلشون براش تنگ شده بوده. می بینی این نوشته ها رو؟
سلام عزیزدلم . سلام نازنینم .سلام مهربونترین پدر ...
جنگ ما برای رمضان
یار قدیمی
الو.....الو........خدا میشنوی......داری صدارو.....این صدای یه بنده گناهکارته.........الو......الو.....
می بینی چه خودمونی و خاکی براش حرف می زنن؟ براش درددل می کنن؟ براش اشک می ریزن؟
پس حتما یه خبری هست. برو اون گوشه های قلبت رو بگرد. ببین دلت براش می تپه یا نه. ببین حالا که اومده روت می شه تو روش نگاه کنی یا نه. ببین حالا که اومده لباسهات تر و تمیزه. ببین خوشگلی؟ ردیفی؟ آماده ای؟
همین امشب. شب اولی کار رو یکسره کن. از همین اول کاری دستت رو بنداز گردنش. ببوسش. از دلش در بیار. ازش معذرت بخواه که یک سال فراموشش کردی. بگو حالا که اومدم دستم رو بگیر. حالا که دوستت دارم ... حالا که می خوامت... حالا که دلم داره برات می تپه...
ببین اگه توی چهره ت نخندید. اگه دوباره مثل دفعه های قبل تحویلت نگرفت. امتحانش که کاری نداره. یه نیگاه... یه بوس کوچولو...
بیش از تصاویری که از خاطره ها، از فیلم ها، از کتاب هایی که خوانده ام در ذهنم هست آیا چیز دیگری هم دارم؟ آیا این ها که من در ذهنم ساخته ام همان است که بوده است؟ آیا این ها که من حس کرده ام همان است که زیر آتش و گلوله حس شده است؟ اگر همان هاست پس چرا این همه با آن ها فرق دارم؟ پس چرا از شبانه روزم که هیچ، از دوران سالم هفته ای بیش به یاد آن ها نمی افتم؟ پس چرا وقتی موقع امتحان می شود دست و دلم نمی لرزد؟ پس چرا دلم ذره ای داغ دل زهرای کوچک را ندارد. چرا بارها نامه برایشان ننوشته ام؟ چرا دیگر کمتر جای خالی آن ها را حس می کنم؟ چرا قدردانی هایم بوی ریا می دهد؟ چرا ... چرا ... چرا ...
باباجان ... باز سلام....
در ادامه به درددل های یک دختر شهید یک رقیه ایرانی گوش کنید...
وقتی که صحبت های پاپ را در مورد تنها دستآورد پیامبر اسلام و رابطه اسلام و عقلانیت شنیدم خیلی متاسف شدم. بعد از چهار پنج روز، کم کم سر و کلهی تحلیلها و نظرهای وبلاگ نویس ها رو می شد توی پست های آخر مشاهده کرد. هر کدوم به نحوی در مورد اظهارات پاپ مطلبی زده بودند. بعضی نقل قول، بعضی تحلیل، و بعضی هم توهین و تحقیر. ولی فکر می کردم بسیاری از این موضع گیری ها و ادبیات صحبت به سود ما نیست یا حداقل بهترین تصمیم نیست. اگر چه شلوار بعد از عید به درد گل (بالای) منار می خورد اما خب ماهی رو هر وقت از آب بگیری خیسه!!:
به نام خدا
ابتدا سخنان رسمی
امروز بعد از ظهر ساعت چهار جلسه ای بود در دفتر تبلیغات با عنوان نشست هم اندیشی وبلاگ های قرآنی البته با میزبانی دفتر توسعه وبلاگ دینی. اول خواستم اون جا نرم چون با خودم گفتم آخه وبلاگ من که وبلاگ قرآنی نیست ولی خب رفتم و چه خوب شد که رفتم. گویا عنوان جلسه رو اشتباه نوشته بودند. چون حداکثر دهدرصد مطالب در مورد وبلاگ های قرآنی بود و بیشتر در عنوان عام وبلاگ های دینی صحبت و تبادل نظر شد. صحبت های زیادی شد که از بین اون ها صحبت های حجت الاسلام دکتر شهریاری رو انتخاب کردم چون مختصر و مفید و دسته بندی شده بود. اگر چه من حرفاشون رو خیلی تحت ماهیت وبلاگ دینی قبول نداشتم که توضیح خواهم داد:
ادامه مطلب...